همه جا جن
واقعیت همان باور ماست
نویسنده : محمد مستقیمی
من کارگر معدنکار هستم توی معدن سرب نخلک، نه نخلک امروز که کارگرها را هر روزه با اتوبوس از چوپنون و انارک میآورند به نخلک و عصرها هم برمیگردونند پیش خانوادههاشون و نه کارگر سی چهل سال پیش نخلک که هفتهای یک بار پنجشنبهها، عصر، کارگران را سوار کامیون و کمپرسی میکردند در حالی که توبرههایشان را به بشن کامیون بسته بودند پر از گرد و خاک برخاسته از جادهی خاکی به چوپنون و انارک میبردند و غروب جمعه هم با توبرههای پر از آذوقهی هفتگی برمیگردوندند. نه این دو گروه نه، بلکه کارگر شصت هفتاد سال پیش که هر دو سه ماهی یک بار برای یک هفته به مرخصی میرفتیم آن هم پای پیاده سه چهار نفری و گاهی هم تنهایی فاصلهی ده فرسنگی نخلک تا چوپنون را طی میکردیم و گاهی یک شب کوتاه تابستان طول میکشید تا به خانه برسیم. در زمستانها بیشتر روزها راه میافتادیم ولی تابستانها حتماً باید شبها میرفتیم چون روزها خیلی گرم و طاقتفرسا بود. من و سه چهار تا از دوستان نزدیک که دیگر عادت کرده بودیم زمستان و تابستان، بهار و پاییز هر فصلی که بود نزدیکهای غروب راه میافتادیم و شبانه میرفتیم و منطقمان هم این بود که روزهای مرخصی را هدر ندهیم و با خانواده باشیم ضمناً انگار این راه ده فرسنگی شبانه کوتاهتر بود چون در روز انتهای راه پیداست و آدم مرتّب به آن نگاه میکند در نتیجه راه طولانیتر به آدم نمود میکند و علاوه بر آن قصههای همسفران در شب پر هیجانتر میشد و گاهی با ترس و دلهره همراه بود و راه را کوتاهتر میکرد چون این قصهها بیشتر از جن و پری بود و مسیر ما هم که از کنار ریگ جن میگذشت تا چاه غیب و بعد هم مشجری که این مکانها عجین بود با داستانهای جنّی و با این که ترس و دلهره داشت اما از خستگی و طولانی بودن راه میکاست هر چه بود ما چند نفر عادت کرده بودیم شبانه برویم سالی سه چهار بار که بیشتر نبود کمکم به صورت تفریح درآمده بود.برای مطالعه بقیه این افسانه اینجا را کلیک کنید
آن روز پاییزی قرار بود با همان گروه خودمان عازم سفر باشم که کاری پیش آمد و از قافلهی دوستان یکی دو ساعتی عقب افتادم آنها طرفهای عصر راه افتاده بودند و تا من آماده شدم دمدمای غروب بود اما با خود گفتم مقداری از راه را میدوم و میانبر میزنم و خود را به دوستان میرسانم به همین نیّت به جای رفتن از مسیر دروازه میانبر زدم و از سینهکش کوه دروازه به سمت «قلعه مسه» راه افتادم قلعه مسه یک قلعه قدیمی با چهارطاقی آتشکدهای است[1] که خیلی قدمت داره و یکی دو چاه قدیمی معدن هم در آن منطقه است و ملا موسی یکی از کارگران آن جا نگهبان است و تک و تنها در این قلعه خرابهی قدیمی زندگی میکند و قصد من از انتخاب این مسیر وصول چند ریال طلب خود از ملا موسی هم هست. دیگه کمکم دارم به قلعه نزدیک میشم ملا موسی تختش را کنار دیوار قلعه در آفتاب زردی دمدمای غروب گذاشته و روی آن خوابیده به او نزدیک میشم به خیال این که اگر خواب هم باشد او را بیدار کنم بله خواب است سرش و پاهایش از زیر پتو بیرون است بله خودش است و در خواب عمیقی فرو رفته که ناگهان متوجهی پاهای او میشم پای انسان نیست سم دارد گرد و بزرگ مثل سم خر و این از مشخصات اجنه است ترس ورم میدارد آن قدر که از صرافت ملا موسی و طلب بیرون میام و یادم میره برای چی به قلعه مسه آمدهام ناگهان سرازیر شده به سمت ریگ جن و چاه غیب پا به فرار میگذارم به حدی ترسیدهام که جرٱت نمیکنم به پشت سر نگاه کنم چنان به سرعت میدوم و چنان نیرویی در خود احساس میکنم که سابقه نداشته است امیدوارم قبل از چاه غیب به دوستان برسم مخصوصاً با این سرعتی که من دارم میدوم شنیده بودم که در قلعه مسه جن هست و تعجب من در این بود که چطور ملا موسی از اجنه نمیترسد و چرا جنی که من دیدم سرش شبیه ملا موسی بود ناگهان در حال دویدن احساس میکنم صدای پاهایی پشت سرم به گوش میرسد نکند اون جن به دنبالم گذاشته باشد! نه بابا اون که خواب بود اما این صداها چیه؟ صدای پای آدم که نیست نه مثل پیتیکو پیتیکو صدای پای اسبه بله خودشه صدای پای همون جن قلعه مسه است حتماً به محض فرار من بیدار شده و به دنبالم گذاشته است ترسم چند برابر میشه سرعتم را بیشتر میکنم هوا دیگر کاملاً تاریک است نزدیک است از ترس قالب تهی کنم که نور آتشی از دور مرا دلگرم میکند بله رسیدم. راهی نمانده. چاه غیب است. دوستانم رسیدهاند و آتش روشن کرده تا برسم چای هم آماده است اما صدای پای اسب در پشت سرم همچنان به گوش میرسد صداها درهم است صدای پای خودم صدای نفسهایم که هر لحظه تندتر میشوند و صدای پای اسب نه صدای سم اجنه شاید دوستانش را هم خبر کرده و تنها نیست باشد مهم نیست تندتر میدوم نزدیک است چاه غیب همین نزدیکیهاست دوستانم در چاه غیب منتظرم هستند و چای آماده است.
قلعه مسه و چهار طاقی آتشکده
چهار طاقی
اما چاه غیب که خودش هم در کنار ریگ جن است و علت این که اسمش چاه غیب است این است که محل این چاه چون در ریگزار است چشماندازش تغییر میکند و پیدا کردنش برای کاروانیان گاهی مشکل میشود و به همین علت چون گاهی غیب میشود به آن چاه غیب میگویند و شاید هم چاهی است که در اختیار جنیان است چون در سرزمین آنان است و آنان هر وقت میل ندارند آدمیزاد به آن جا برود چاه را غیب میکنند تا کسی آن را پیدا نکند ولی من نگران نیستم چون دوستانم قبل از من به آن جا رسیدهاند و آتش روشن کردهاند و من محل چاه عیب را در این تاریکی به خوبی میبینم بله حتی سایهی دوستانم را که در کنار آتش این طرف و آن طرف میروند میتونم ببینم کمی از ترسم کم میشه اما سرعتم بیشتر میشه چون امیدوار میشم و جون میگیرم دیگر از صدای سمها در پشت سرم نمیترسم و اطمینان دارم که با وجود دوستان جنهای پشت سر مرا رها میکنند و دیگر به دنبالم نمیآیند.
چاه غیب است
- های! خدا را شکر! رسیدم ولی دوستانم نبودند دو نفر غریبه در کنار چاه غیب آتش روشن کرده بودند و کتری سیاهی هم در کنار آتش بود یکی از آن دو میگوید:
- بفرما چی شده چرا این قدر عجله داری تو که خودت را میکشی کجا میخواهی بری با این عجله؟
با این که ناراحتم که دوستانم نیستند اما مقدار زیادی ترسم ریخته است حتی هن هن کنان جرأت کردم و به پشت سرم هم نگاهی بیندازم جز تاریکی چیزی نبود با کمی آرامش جواب میدهم:
- میدویدم تا به دوستانم برسم آنان زودتر از من از نخلک راه افتادند و به چوپنون می روند شما آنان را ندیدید؟
آن دیگری در حالی که پوزخندی بر لب دارد که خوشم نمیآید میگوید:
- چرا چند دقیقه پیش از این جا به سمت مشجری حرکت کردند نگران نباش به آنان میرسی خیلی خستهای بنشین یک چای بخور و عجله نکن دوستانت خیلی از این جا فاصله ندارند.
با این که از پوزخندش خوشم نمیآید در کنار آتش روبروی آن دو مینشینم و به توبرهی پشتم تکیه میدهم وقتی خوب به چهرهی آن دو تن دقت میکنم برایم قطعی میشود که غریبهاند هرگز هیچ کدام را ندیدهام اما یک چیز عجیب در آن دو هست که خوشم نمیآید موهایشان مثل دو بوتهی خار به کلهشان چسبیده است من تا به حال چنین موهای وز وزی بوتهی خاری ندیده بودم اما آن قدر خستهام و خیالم هم از جن قلعه مسه راحت شده و دوستانم هم که خیلی با من فاصله ندارند و این دو تن غریبه هم که به خوبی از من استقبال کردهاند دیگر جای نگرانی نیست راحت لم میدم یکی از آن دو همان که اول حرف زد برایم یک لیوان نیکلی چای میریزد و به دستم میدهد و خودشان هم لیوانهای خود را برمیدارند و در حالی که میخورند آرام آرام به توبرههای خود لم میدهند و زیر درمیکشند هوا کمی سرد میشود و آن دو که نمدهایشان را دور خود پیچیدهاند به آتش نزدیکتر میشوند ولی من سردم نیست تازه نمدی هم با خود ندارم خواستم چای را بردارم و بنوشم که ناگهان متوجهی پاهای آن دو نفر شدم که از زیر نمد بیرون زده بود! وای آنها هم که سم داشتند لیوان چای از دستم به داخل آتش میافتد بلند میشوم و بدون آن که حرفی بزنم یا جیغ بکشم پا به فرار میگذارم و به طرف مشجری سربالا میشوم این بار ترسم بیشتر است شاید جنهای قلعه مسه بودند که زودتر از من دویده بودند خودشان را به چاه غیب رسانده بودند و شاید گروه دیگری این جا که تعجب ندارد در کنار ریگ جن است. باز هم جرأت ندارم به پشت سر نگاه کنم فقط میدوم فرصت نکردم خستگی درکنم و استکانی چای بخورم و خوب شد که نخوردم چای اجنه معلوم نیست چیه و چه به سرمیآره خوب شد نخوردم این بار ترسم بیشتر است و سریعتر میدوم پس این دوستان من امشب کجا هستند نکند از راه دیگری رفته باشند نه ما که همیشه از همین راه میرفتیم به طوری که همه راه را از بر بودیم و امکان نداشت راه را گم کنیم نه نه امشب شاید اجنه مرا تنها گیر آوردهاند چرا همه جا من به پست آنان میخورم باز هم صدای سمها رادر پشت سرم میشنوم و گاهی هم صدای قهقههای به گوشم میرسد لابد همان جنهای قلعه مسه هستند و حالا دارند به من میخندند که دوباره توانسته بودند سر به سرم بگذارند هرچه هست من جرأت ندارم به پشت سرنگاه کنم فقط میدوم و نفس نفس میزنم و از قدرت خوددر دویدن شگفتزدهام من این قدر در دویدن سرعت داشتم و خودم نمیدانستم شاید هر کس جای من باشد با همین سرعت بدود در بیابان برهوت در تاریکی مطلق در کنار ریگ جن، جنها به دنبالت باشند ندوی چکار کنی؟
کمکمک سیاهی رباط مشجری از دور پیدا میشود و کمی امیدوار میشم که دوستانم حتماً در رباط هستند آنان که مثل من ندویده بودند پس چرا به آنان نمیرسم قطعاً آنها در رباط هستند با همان سرعت به رباط نزدیک میشوم شعاع نور آتش از داخل رباط دیده میشود خودشان هستند و چایشان هم آماده است الان با آنان چای میخورم ولی از اتفاقات امشب چیزی به آنان نمیگویم چون اگر بگویم مرا دست میاندازند و مسخره میکنند که بالاخره تو هم آنها دیدی تو که باور نمیکردی تنها گیرت آوردند و خودشان را به تو نشان دادند نه هرگز از امشب به دوستان چیزی نمیگم همان طور دوان دوان از دروازهی رباط مشجری وارد میشم.
رباط مشجّری
دوستانم در ایوان روبروی دروازه آتش افروختهاند و در کنار هم نشستهاند کمی آرام میشم و خیالم راحت میشه ولی اینها که سه نفر بیشتر نیستند در حالی که دوستان من باید پنج نفر باشند شاید دو نفر داخل اتاق هستند به آنان نزدیک میشم نه دوستان من نیستند و سه نفر غریبهاند که آنان را نمیشناسم اما چیز عجیبی در آنان نیست و موهای بوتهای هم ندارند نفس نفس زنان سلام میکنم و هر سه با هم علیکی میگویند و خوش آمد میگویند و برخوردی مهربانانه دارند میپرسم:
- من از دوستانم عقب افتادم آنان از نخلک به چوپنون میرفتند شما آنان را ندیدید؟
- چرا چند دقیقه پیش ازپیش ما رفتند بیا بنشین یک استکان چای بخور انگار خیلی خستهای چرا نفس نفس میزنی؟
نمیدونم چرا بکلی فراموش میکنم چه بلایی سرم آمده در کنارشان مینشینم و چای میریزند و من هم بلافاصله استکان اولی را هورت میکشم و گرم میشوم و نطقم گل میکند:
- دوستان امشب برای من حوادث عجیبی روی داده و بدون هیچ نگرانی در حالی که به توبره تکیه دادهام برای آنان که به دیوار رباط تکیه دادهاند و بالاپوشهایشان را از سرما دور خود پیچیدهاند داستان جن قلعه مسه و بعد داستان دو جن چاه غیب را تعریف میکنم و یکی از آن سه تن مرتب برایم چای میریزد و من سرگرم قصه گفتن و از این که داستان من برایشان جالب است و تعجب کردهاند خوشحالم تا این که به این جایپقصه میرسم:
بله دوستان پاهای همهی آنها سم داشت که ناگهان هر سه نفر پاهایشان را از زیر پتو بیرون میآورند و با هم میگویند:
- مثل پاهای ما!
مرا میگویید نزدیک است قالب تهی کنم هر سه تای آنها سم دارند توبره را بغل زده و بی هیچ سخنی و فریادی از دروازهی رباط به بیرو میدوم و به طرف چوپنون دوباره بنای دویدن میگذارم صدای قهقههی آنان هر لحظه بلندتر میشود این بار دیگر از شدت وحشت نمیدوم بلکه پرواز میکنم دیگر به صدای سمها و به صدای قهقههها توجه ندارم فقط میدوم و میدوم دیگر حتی نفس نفس هم نمیزنم یا شاید از ترس دیگر گوشهایم از کار افتاده است و حتی صدای نفس خودم را هم نمیشنوم. میدوم و میدوم تا توی خیابان چوپنون جلوی حمام.
حمام چوپنون
سر بینه حمام چوپنون
دیگر نزدیکای صبح است که متوجه میشم در حمام باز است و نور کمرنگی از شیشههای بام حمام بیرون میزند خوشحال میشم با خودم میگم حالا که حمامی حمام را باز کرده بهتر است بروم و سر رویی بشویم و با این آب و عرق به خانه نروم و تازه خستگیام هم درمیرود و با این نیت واردحمام میشم چند بقچه لباس در سکوهای سربینهی حمام است. از این که تنها نیستم خوشحالم لخت میشم و وارد گرمخانه میشم چهار نفر در گرمخانه هستند و مشغول شستوشو سلام میکنم و یکی از آنان پاسخ میدهد انگار آشنا نیستند عجیب است ما در چوپنون غریبه نداریم و من همهی اهالی را میشناسم ولی این چهارچهره برایم آشنا نیستد آنان سرشان را پایین انداخته و جالب این هر چهار نفر مشغول سنگ پا زدن هستند که ناگهان متوجه میشم هر چهار نفر سم دارند که این بار فریاد میکشم: نه....... و همان طور برهنه بیرون میدوم و لباسها و توبرهام را بغل زدم و برهنه به خیابان میدوم و تا در خانه نه توقف نمیکنم و حتی به اطراف هم نگاه نمیکنم فقط دعامیکنم کسی مرا در این حالت نبیند!
پشت در خانه که میرسم به شدت بر در میزنم طولی نمیکشد که همسرم در را برویم باز میکند حتی به تعجب او که مرا برهنه دیده است توجه نمیکنم به اتاق دویده و همان طور برهنه روی رختخواب مثل مردهها میافتم همسرم شگفتزده در حالی که مرتب میپرسد: چی شده این چه شکل و شمایله که داری؟ نکند مرددیوانه شدهای یا نکند جن دیدهای! که ناگهان به صرافت میافتم و نگاهم به پاهای زنم خیره میشود خدا را شکر که زنم دیگر جن نیست لحاف را به سرم میکشم و از خستگی نمیفهمم کی خوابم میبرد؟!
محمد مستقیمی – راهی
مهر ماه 1394
] - (نخلک بقایایی از یک آبادی معدنچیان دوره ساسانی)
قدمت بناهای نخلک به بیش از 1800 سال میرسد.در دوران ساسانی این بناها در مجاورت معدن سرب و نقره نخلک بنا شده است که این معدن با قدمتی همتراز با چهار طاقی و حتی قدیمیتر به عنوانه موزه معدنی کشور شناخته شده است
علت ساخت: همزمان با ساخت چهار طاقی نخلک در فاصله کوتاه از این چهار طاقی دژی مستحکم ساخته میشودکه به احتماله زیاد برای در امان نگهداشتن مواده معدنی ارزشمند استخراج شده توسط کارگران ار هجوم یاغیان بنا گردیده.
در دوران ساسانی بعد از استخراج نقره از معدن ان را به قلعه برده و در ضرابخانهای همان قلعه به سکه تبدیل می شوده و از ان حفاظت می کردند سپس سکه ها را به سپاهان یا همان اصفهان امروزی منتقل میکردند. و چهار طاقی نخلک به این دلیل ساخته شد که کارگران و سپاهیان معدن به نیایش خدای یکتای بپردازند. ان چهار طاقی همانند نماز خانه مسلمانان در این دوره عمل میکرده است.
قلعه: قلعه نخلک دژی مستحکم است که در مجاورت چهارتاقی بنا گردیده.زیربنای قلعه 1600 متر مربع میباشد.چهار برج دیدبانی در چهار گوشه قلعه قرار دارد که در این چهار برج پنجره های برای تیراندازی تعبیه شده است در دو طرف در ورودی قلعه دو اتاق نگهبانی قرار دارد. یکی از اتاقها در حال حاضر تخریب شده ولی اتاق دیگری سالم باقیمانده است.