چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

ساربان- قسمت اول و دوم

ساربان- قسمت اول
چهارشنبه 94/4/31
Image result for ‫محمدعلی ابراهیمی انارکی‬‎نوشته:محمدعلی ابراهیمی انارکی
بر گرده ی شتری لخت سوار بود، برهنه پا و از نفس افتاده ، زیر تیغ آفتاب کویر ، با کلاهی در عرق نشسته بر سر و شالی بید خورده به دور کمر. نگاهش به "اشین "بود روستایی کهن و سر سبز با قلعه ای استوار و دو برج مدور سنگی و اطاقهای خشتی تو در تو ، کم عرصه و بی نشیمن . چوبدستی گره دارش در مشت بود و سفره ی خالی از نانش در توبره ای از هنجار افتاده بر پشت.کیسه ی تهی از توتون چپقش را هر از گاهی بنا به عادت از پر شالش بیرون می کشید و پس از چلاندن با اوقات تلخی سر جایش می گذاشت.
از چهار روز مانده به شصتم عید،کلوتها و آبشخورهای شمال انارک را به جستجوی ارونّه ی آبستنش پشت سر گذاشته بود بی هیچ نشانه ای از او . گهگاه سیاهی اشتری به چرا از راه دور نگاهش را می دزدید و او را به سوی خود می کشید اما داغ روی پوزه ی حیوان داغ او نبود. داغش الف داغ بود نه سه پنجه داغ و سه پر. دلش می خواست شتر پا به ماهش هاشی ماده بیاورد تا جمع شترانش را به شش نفر افزایش دهد اگر چنین می شد می توانست زیر بار سنگین زندگی عیالواری قبل از اینکه استخوانش خرد و خمیر شود نیم نفسی بکشد. از خرج عروسی دختر دومش هنوز کمر راست نکرده دو دختر دم بخت دیگر مقابل چشمانش بودند. نیمه ی اردیبهشت همقطارانش شتر او را قاطی شتران عرب های شهرابی در تلماسه های اطراف چاه علم دیده و برایش پیغام فرستاده بودند. اما دستش به زخم کَلفت (kalaft) نرینه شتری که به خاطر بد مستی چوب بر فرقش فرود آمده بود بند بود در راه رفتن می کلید و در برخاستن چوب دستی ستون بدن می کرد تا به زمین نخورد.
آخر هفته بی بهره از بیابان گردی چند روزه راه برگشت در پیش گرفت با سفره ای خالی و مشک آبی خشکیده اما قویدل از بابت شترش چرا که می دانست شتر داغدار بی رد نمی شود، هر جا که باشد دست صاحبش را می گیرد.
از شیب ملایم تپه ای که بوته های قیچ و درمنه آن را پوشانیده بود سرازیر شد. به صدای پارس سگی ناپیدا که بوی غریبه شنیده بود راهش را کج کرد. به جاده ای پیچید باریک و بی انحنا برآمده از سم ضرب های گوسفندان بر پا دامن تپه . با دیدن سگ سیاه و تنومند گله بر بالای تپه لختی ایستاد و سپس به سوی آب بری که در مقابل داشت پیش رفت.گله ولو شده و سنگین بود . تک تک گوسفندان در همواری دشت شتابزده سر شاخه ی بوته های سبز بیابان را به دندان می گرفتند و به جلو می رفتند. "علی اکبر" به جهت خورشید بیابان نگریست. چوپان میان سالی لم داده به تخته سنگی بریده شده از کوه در قاب چشمانش پدیدار شد که دست زیر چانه نهاده و پوزه بر علف مالیدن
گوسفندانش را تماشا می کرد.
"خداقوت خالو حیدر بهار سالی را سیل می کنی ؟ (1)
خالو حیدر با تکیه به چوبدستی اش نیم خیز شد
" خدا عمرت را زیاد کند خالو! راه گم کرده ای نکنذ رد شتر گمشده می گردی؟" (2)
علی اکبر گره توبره اش را گشود و آن را در هم پیچیده به کناری انداخت تا گرده بر سنگ بساید و عرق تن را بخشکاند. نفسش که تازه شد نگاهی به پهنه ی بیابان دوخت، نیم سرفه ای کرد و گفت:
"از پر و پا درآمدم خالو! کم تپه و گدار بالا و پایین نرفتم.ببین پاپوشم به چه روزی افتاده ، نمی دانم حیوان زبان بسته سر از کجا درآورده که اثرش نیست." ادامه دارد
-----------------------------------------------------------------------------------------------
(1) خیدا قوت خالو حیدر ، بیهار سالی سیل اکیری؟
(2)خیدا عمرت ایته خالو! رهت مک کرته؟ نکیره ردی اشتر مک اگرتی ؟
ساربان - قسمت دوم یکشنبه 94/5/4
خالو حیدر خیک دوغش را از توتره بیرون کشید. آنرا تکانی داد و بند از گلویش باز کرد. چند غلپی از آن را در سیاه طاسی ریخت و به دست علی اکبر داد.
"بخور خالو! بخور تا حرارتت بنشیند. خیالت از بابت ارونّه ات راحت باشد. شتر که الف داغ بر پوزه دارد گم نمی شود. بیابان امسال آنقدر خط و خلاشه دارد که شتر را در یک میدان نگاه ندارد و او را زود زود سراغ آب نفرستد."
علی اکبر لب بر طاس مسی نهاد و دوغ داخل آن را یک نفس سر کشید. خالو حیدر نگاهش به حرکت خرخره ی بر جسته ی علی اکبر در میان گردن آفتاب سوخته و چین دار او بود. این تماشا سبب شد تا بی اختیار دستش را زیر چانه بگیرد و خرخره آش را بیفشارد. سالهای متوالی زندگی در بیابان او را با آینه بیگانه کرده بود. آنچه از قد و قامتش می دید همان بود که ذر آب منعکس می شد که آن هم با حرکت پشه ای در سطح آب به هم می ریخت و پهن و باریک می شد.
علی اکبر شاخه ای از گیاه نخودوی کنار دستش را از ساقه جدا کرد و بین انگشت شست و اشاره به لهیدنش پرداخت. شیرابه ی سبز رنگی دستش را مر طوب کرد. آهسته آن را به شال کمر کشید و گفت:
"بارندگی امسال کولاک کرده، چهل پنجاه روز بعد از عید یک روز بی نم و نا نبوده ایم . کوهان شتر های ما که دوبرابر شده لابد پستان گوسفندان شما هم از پر شیری به خاک کشیده می شود. باید گوسفند حسابی قیمت پیدا کرده باشد، نیست؟"
خالو حیدر گلوی خیک را در هم پیچید و گفت:
"بی هیچ که نیست خالو ،گله دار منتظر یک چنین سالهایی است که دو من کشک و روغن بیشتر و یک بُرّ بزغاله داشته باشد و تلافی سالهای جو چرانی را درآورد. این است که تا خیلی تنگدست نباشد گله اش را سبک نمی کند."
خالو حیدر قد کشید و نگاهی به گله انداخت که از او فاصله گرفته بود . نه صدای پارس سگ به گوش می رسید و نه صدای زنگ گوسفندان جلو دار.آهسته کمر خم کرد و توبره اش را به پشت کشید و گفت : ادامه دارد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد