خاطرات جلال فاطمی انارکی20
پایان ماجرای فاطمه - قسمت اول
هم زمان با روزهائی که استاد نظام وفا بدرود حیات گفته بود , شخصا به خانه استاد میرفتم تا سورسات مهمانان را از قبیل مواد غذائئ و میوه جات فراهم کنم . از درگذشت نظام کلافگی و ناراحتی حبیب وصف ناشدنی بود . در دفتر مجله راه میرفت و با صدای بلند می گفت : امان از این مردم قدر ناشناس . لعنت بر این حکومت ضد فرهنگ . حتی به خودشان زحمت ندادند تا خبر مرگ این بزرگوار را از رادیو و تلویزیون اعلام کنند . از خودم بیزارم که عمرم را وقف هیچ و پوچ کردم !
هوشنگ با درک روحیه خراب استاد و چگونگی حالات روحی روانی پریشان ایشان در گوشه ای کز کرده و جیک اش در نمی امد . خوب به خاطرم هست که غروب روز چهارشنبه بود . حبیب وارد اتاق من و هوشنگ شد . رو به من کرد و با همان حالت تلخی اش گفت :
ماموریتی را که به من سپرده بودی , تمام و کمال انجام دادم . دیگه نمی خواد دلواپس باشی . گزارش کاملی از بر رسی هایم را در وقت مقتضی ظرف فردا یا پس فردا برایت خواهم گفت . قرار وقت ملافات با شما .5 شنبه ها و جمعه ها , دفتر , تق و لق بود .به ایشان گفتم : فردا که پنجشنبه است , طرفهای صبح خدمتتان میرسم که هم سری به خانه مرحوم نظام برای گفتن تسلیت رفته باشید و جسارتا ناهار را نیز در خدمتتان خواهم بود .
- بسیار عالیست . چه میزبانی بهتر از شما . یادم رفته است که این سال ها کسی مرا به شام یا ناهار دعوت کرده باشد . کجا می خواهی مرا برای صرف ناهار ببری ؟ ادرسش را بگو .با هم به کافه میرویم ( به دلم برات شده بود که استاد خبر خوبی از فاطمه به من نمیدهد . بدم نمیامد کمی قلقلکش کنم )
نام کافه را که بردم , فشار خونشان بالا رفت . من و کافه ؟
متوجه شدم که کافه را با اغذیه فروشی یا پیاله فروشی و مشروبخواری اشتباه گرفته اند .
ساعتی را در منزل نظام گذراندند و از خاطرات کوتاهی که با ایشان داشتند ذکری به میان اوردند . خانواده نظام به استاد حبیب بسیار تکریم و احترام بجا اوردند و مرا نیز از قلم نیانداختند .به جبیب گفتند این جوان خیلی زحمت اقا نظام را کشیده اند . به دکتر و ازمایشگاه بردن و حتی خرید خانه را کردن تا این روزها که دیگر مرتبا در کنارمان بوده اند . خدا خیرشان بدهد .حبیب برای خداحافظی از جایش برخاست . از خیابان ژاله و مسیر بهارستان راهی مقصد شدیم . حبیب : کجا داری میری ؟ - میرویم به کافه .
- اخر عمری می خواهی مرا به شیخ کنعان تبدیل کنی ؟
استغفرالله !
از میدان شاه وارد خیابان 30 تیر شده بودیم . اتوموبیلم را نزدیک چهار راه قوام السلطنه پارک کردم . خیابان و ساختمانها برای استاد اشنا بود . خاطرات زیادی باید از این خیابان میداشتند . بلافاصله گفتند :
این ساختمان اجری که خانه قوام السلطنه است . قدری پائین تر خانه مسکونی دکتر مصدق بوده است . قیام 30 تیر که به ملی شدن صنعت نفت انجامید از همین خیابان بوده است . چه جالب ! به ایشان گفتم تازه اول کار است . وارد کافه که شدید بجای پا با سر می خواهید وارد ان شوید .گفتند : دیوانه و حیرانم کردی . هر جا که می خواهی برو .
بیش از چند قدمی نرفته بودیم که من و استاد در جلوی در ورودی کافه ایستاده و اماده رفتن به داخل ان بو دیم که بلافاصله گفتند اینجا که کافه نادری است . مرکز کل نویسندگان شعرا و محققین معاصر . بوف کور هدایت , میراث خوار استعمار مهدی بهار , زمستان اخوان و بسیاری از اثار فاخر ادبیات امروز ما , نطفه اش در این کافه بسته شده است .
از ته دل خوشحال بودند . اینجا را از کجا پیدا کردی و چطور عقلت رسید که مرا باینجا بیاوری ؟ در جوابشان گفتم چند سالی هست که تقریبا مرتبا باینجا میایم و کاملا با مدیر و پرسنل کافه اشنائی دارم . برویم جلوتر تا میز صادق هدایت و بزرگ علوی را به شما نشان دهم . بالاتر از همه گارسونی که از این بزرگان پذیرائی کرده است , امروز در خدمتتان خواهد بود. به یکی از گارسون ها گفتم , ابراهیم برو و اوانس را بگو تا نزد من بیاید . اوانس در ان روز 70 ساله به مدت 50 سال بود که در کافه نادری به عنوان پیشخدمت کار میکرد .نگاهی به درو دیوار که با تابلوهای قدیم بود انداختند . چند نفر به استاد سلام و احوالپرسی کردند . همراهشان به سالن دوم که مخصوص غذا خوری بود رفتیم . حبیب در حال خاصی شبیه خلسه فرو رفته بود و ساکت بود .پشت میز نشستیم و اوانس وظیفه سرو غذایمان را بر عهده گرفت . با دلی لرزان و حالی نگران گفتم هر زمان که خواستید از فاطمه بگوئید.