ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی - اه از این دل که به صد پند نمی گیرد بند
من نیز مثل سایر جوانان ان دوره روزگار خاص خودم را داشتم . بیکاری برای جوانان دوره ما مفهومی نداشت . معتقدم نسل دوره من , اخرین نسل سنتی بود که به حفظ سنت ها احترام می گذاشت . تا رسیدن به سن 31 سالگی پدرم در حیات بود . به یاد نمی اورم که پیشاپیش او راه رفته باشم یا او ایستاده باشد و من , نشسته .
دهه 40 شمسی قرن ما که اوج جوانی های هم نسل من بود شاخص ترین دهه های این قرن است . شعرا , نویسندگان , محققین و هنرمندان تکرار نشدنی در این دهه بروز و ظهور کردند . روزگار معمولی خودم را داشتم . وارد شدن فاطمه در زنگی ام و دلبستگی شدیدم باو و بطور ناگهانی , ناپدید شدنش چون قطره ای , ارامش خاطر را در ان زمان از من سلب کرده بود .هیچ اتفاقی نمی توانست , عمیقا خوشحام کند . همواره دنبال گم گشته ام بودم . تا سال 43 چندین بار به سیرجان و معدن که هنوز پدر و خانواده ام در انجا زندگی میکردند مسافرت کردم . کرمان که از ماشین پیاده می شدم , مستیقما سراغ اتوموبیل اعزامی به حسین اباد , زادگاه فاطمه می گشتم و به انجا میرفتم .خانواده اش متفرق شده بودند. مادر فوت شده , خواهران ازدواج کرده و برادرانش , درسشان را خوانده یا نخوانده به دنبال زنگی شان رفته بودند. هنوز خانه پدری را که خاطرات فراوانی همراه با رفتن فاطمه به انجا داشتم, حفظ کرده بودند . حسرت ان روزهای شیرین در کنار فاطمه بودن , بی طاقتم میکرد . از هرکدامشان که در باره فاطمه می پرسیدم , جوابهایشان هماهنگی نداشت و به نظرم میرسید که موضوعی را از من مخفی نگه میدارند . پاسخ های حاج محمد تقی نیز در سیرجان , قانع کننده نبود . هر بار که در تهران به دانشسرای عالی یا ورارت اموزش و پرورش مراجعه میکردم , با تشر و عصبانیت در پاسخم می گفتند : اجازه نداریم در مورد پرسنل مان به افراد غریبه پاسخ دهیم . کلافه شده بودم .هیچ فرد متنفذ و قدرتمندی را نمی شناختم تا از او کمک بگیرم . تقریبا مطمئن شده بودم که سناریوی دستگیری شبانه فاطمه و اعزامش به تهران , یک سناریوی ساختگی و جعلی ست .از طرفی ادرس محل زندگی و کارم را با شماره تماس تلفنی در اختیار خانواده فاطمه قرار داده بودم . انتظار خبری از سوی او را داشتم که چنین اتفاقی نیافتاد .نمی توانستم خودم را قانع کنم که بی خیال او شوم . تلاش و کوشش مستمر را برای پیدا کردن گم شده ام ضروری میدانستم .سال 42 بود و به یاد اوردم که همکلاسی ام در سیرجان , هوشنگ یغمائی جندقی در چند مرتبه ای که او را دیدم گفت در دفتر نشریه یغما به صاحب امتیازی حبیب یغمائی کار می کند و اینکه انجا جایگاه شخصیت های متنفذ و ادبا و روشنفکران میباش : باور کن جلال حتی دکتر مصدق از قلعه احمد اباد ( ملک شخصی مصدق که زیر نظر دولت کودتا ,مصدق تحت نظر و به عبارتی در حصر خانگی بود ) به استاد یغمائی نامه می نویسد و از اینکه این نشریه برای ایشان ارسال شده , تمجید و قدر دانی می کند . هوشنگ در ادامه گفته هایش : اگر نزد استاد یغمائی بیائی تمام مشکلاتت حل میشود .تصمیم گرفتم به دفتر مجله که در نزدیکی میدان بهارستان قرار داشت بروم . یکی از بعد از ظهر های گرم تابستان سال 42 بود که عزمم را جزم کردم تا خدمت استاد برسم . هدف اصلی ام از این مراجعه در واقع استمداد از ایشان برای پیدا کردن فاطمه بود .