چند روز پیش کتاب کوچولویی به دستم رسید که به خانه نرسیده در یک وعده تمامش را خوردم به جای این که بخوانم و آنقدر مرا در خود فرو برد که ناگهان متوجه شدم همه را خواندهام در حالی که ابتدا تنها قصد تورقی گذرا داشتم اما نمیدانم چه سری در این افسانه بود که مرا جادو کرد و چنان در ناخودآگاه غرق کرد که نه به گذر زمان توجه داشتم و نه به خطر مکان، آن قدر زیبا ، لطیف و باید بگویم به نوعی فریبنده ؛ نه از آن نوع فریبهایی که انسان احساس میکند گول خورده است نه از نوغ مفتون شدن از نوع درگیر یک فتنه شدن و شاید از نوع عاشق شدن که کور و کر میشوی . نمیدانم چه سحری در این قلم است نه قصد مداهنه دارم و نه قصد تشویق و ترغیب و نه قصد بازاریابی که اهل هیچ کدام جز دومی نیستم اهل تشویق هستم اما خدا را به شهادت میگیرم که نه تنها نمیخواهم تشویق کنم بلکه نوعی حسادت در خود احساس میکردم شاید حسادت قشنگ نباشد ، شاید هم غبطه بله احساس غبطه میکردم که چرا این نوشته از من نیست خب مسلم است با چنین احساسی خنده دار است اگر بگویم قصد تشویق نویسنده را دارم و علاوه بر آن این نویسنده دیگر در جایگاه یک تازه قلم نیست که نیازی به تشویق چون منی داشته باشد. خیر فقط حیرت من مرا برانگیخت تا این چند سطر را بنویسم و شکیبایی آن را هم نداشته باشم که تا روز رونمایی از این فریبای فتنهانگیز صبر کنم نه نمیتوانم باید احساسم را هرچه زودتر بیان کنم.
این کتاب کوچولوی دوست داشتنی که گمان من بر آن است هر خوانندهای که آن را بردارد به مرض من دجار میشود چون یک چیزی در آن است که آدم را بیمار خود میکند و عشق درد بیدرمان است؛مجموعه داستانی است مشتمل بر پنج داستان و فصلی کوتاه از اطلاعات جغرافیاییی و زیست محیطی از بومی که نقش یکی از پنج داستان بر آن نگاشته است.
افسانه ریگ جن، نوشتهی مهدی افضل.
در بینابین خواندن گاهی به گمان میافتادم که با «جلال» روبرو هستم گاهی با «جمالزاده» و گاهی با «هدایت» ولی هیچ کدام نبود خودش بود خودش «افضل»، با تیزبینی خاص خودش و نازک اندیشی خودش که از هر واژه اش احساسی خاص تراوش میکند، خودش بود نه کسی دیگر گرچه تمام آن تجربهها را پشت سر داشت اما آنها نبود این قلم را هر جا که باشد بی هیچ امضایی میشناسم و اما این کتاب کوچولو:
1- داستان اول «چاه غیب» نام دارد که نامی واقعی است اما در جغرافیای داستان و در گیر و دار وقایع و دیالوگ ها تنها یک نام نیست بلکه یک زاویه دید است که نیمی از هیجان داستان اول را که 22 صفحه است در بر دارد و نیم دیگر آن نیز فریاد نویسنده نیست که تردیدی گنگ و مبهم است از توصیف یک شخصیت که خواننده را همراه یک ترس گنگ مثل انتظار انفجار یک بمب به دست تروریستی انتحاری میکند و این احساس تنها در توصیف شخصیت است که کاملاً طبیعی توصیف شده بی هیچ واژگان ارزشی و این انتظار کشنده تا آخر همراه خواننده میماند بی آن که اتفاق بیفتد و غافلگیری عدم این اتفاق آن قدر شیرین است که تمام تلخی آن تردید و انتظار را میزداید:
«... نُه نفر بودیم و یک مشک کوچک، برای رفتن مهیّا میشدیم که مرد بلوچی از گرد راه رسید. ساربان بود و به دنبال شتر گمشده اش به صحرا زده بود. مرد رشیدی بود با چشمانی سیاه و درشت و ابروهای پرپشت با سبیلی نسبتاً قطور که از دو طرف تابیده بود. کلاهی نمدی بر سر داشت که انبوه موهایش از زیر آن بیرون زده بود. صورت آفتابسوختهاش دم به سیاهی میزد. روی پیراهن کرباس سفید و چرکمردهاش، جلیقهای سیاه بر تن داشت. شلوار گشاد کرباس سیاهش کوتاه به نظر می رسید و پاپیچ هایش تا نزدیک زانو رسیده بود...»
این توصیفش و اولین پیشنهادش که : « چرا چفت؟ چرا نرویم چاه غیب؟» تردید تازه شکل گرفته را با یک دیالوگ پر رنگ میکند.
هیجان زاویه دید نام داستان در میانه از بین میرود اما هیجان همراهی این مرد بلوچ ناگهان در پایان به فراموشی سپرده میشود با غیبت مادری که همه جا با راوی است و در صحنه پایانی جایش خالی است و این تعلیقی است که با خواننده میماند تا خود آن را ادامه دهد بسیار زیبا و عظیم که رنج راه و هیجان آن وهم شدید را میرباید.
2- دومین داستان «افسانهی ریگ جن» نام دارد که با فصلی مستند در پایان که جغرافیای این افسانه را معرفی میکند بیشترین فضا را در این کتاب تسخیر کرده است حدود 70 صفحه. افسانه ریگ جن افسانهایست مشهور که احتمالاً همهی کویرنشینان آن را شنیدهاند و من هم شنیده بودم با تغییراتی که به راویان مربوط است من خودم حتی خیلی پیش از این آن را در یک داستان کوتاه بازآفرینی کرده بودم داستانی با عنوان: «اروونه که به آب بزنه ...»:
http://doolende.mihanblog.com/post/27
اما کار «افضل» بازآفرینی نیست بلکه بازگویی یا بازنویسی است ظاهراً هیچ تصرفی یا برداشتی از افسانه ندارد و جز مواردی که نیاز دیده است شاید شاخو برگهایی بر آن افزوده تا رفتار شخصیتها منطقیتر باشد و این برمیگردد به ساختار روایت. با این حساب اگر تنها یک بازنویسی است باید ارزش آن در حد ثبت یا نو شدن باشد که اگر تنها همین هم بود ارزشی والا داشت اما به گمان من کاری هنرمندانه در زاویه دید و راوی در کار نویسنده است که اگر به آن اشاره نکنم حق مطلب را ادا نکردهام و شاید بعضی از خوانندگان خبره را به این تردید بیندازد که ایرادی در ساختار روایت آن است همان تردید که ابتدا در من هم ایجاد شد.
از آن جا که داستان در جاهای گوناگون اتفاق میافتد و یک راوی نمیتواند روایت کند و در نگاه اول منطقیترین راوی دانای کل نامحدود است اما در روایت این داستان چنین نیست ما با چند راوی روبرو هستیم درست مثل این که راوی دانای کل است اما هر جا که با ذهن و رفتار شخصیتی سر و کار داریم درست همانند آن که در ذهن او برویم خیلی استادانه به روایت او میپیوندیم ساختار مثل سیال ذهن با این تفاوت که راویان گونهگون هستند و به جای آن که ذهن سیلان کند راوی تغییر میکند و چرا که این نقص نیست/ من هم ابتد به نقص اندیشیدهام اما این نویسنده در گزینش این ساختار برای روایت آگاهانه عمل کرده است و این یک اشتباه نیست چرا که با کمی دقت درمییابیم که باید روایتها از نگاه همان راوی دانای جزء باشد که این مهم را نمیتوان تنها با رفتن به ذهن او دریافت و دیگر این که نویسنده نمیخواهد بازآفرینی کند بلکه تنها هدفش بازنویسی و امروزی کردن روایت است که به خوبی از پس آن برآمده است. روایات راویان مختلف ساختار روایت ندارد بلکه نوعی منولوگ است انگار دارد برای کسی روایت میکند و یا این که حدیث نفس است شاید بعضی بر این ساختار ایراد بگیرند اما من نیازهایی را دیدم که با این ساختار برآورده شده بود که در روایت دانای کل جای نداشت حتی در ساختار سیال ذهن. شروع داستان راوی دانای کل را به ذهن خواننده میآورد اما بلافاصله با جدایی شخصیتها روای به چند دانای جزء تبدیل میشود انگار چند داستان به موازات هم و تنیده در هم در جریان است و این ویژگی را در زاویه دید پسندیدم و حاضرم از آن دفاع کنم زیرا اطمینان دارم که گزینش نویسنده آگاهانه است چرا که این نوشته را پیش از چاپ هم دیده بودم و در مورد زاویه دید آن با نویسنده گپی زده بودم و اصرار او را در این انتخاب پذیرفتهام و به آن احترام میگذارم و تنها با کمی دقت در موقع خوانش به تأثیر آن پی بردم البته انکار نمیکنم که این افسانه استعداد یک بازافرینی در رآلیسم جادویی را هم دارد اما نویسنده چنین قصدی نداشته است نیت او تنها یک بازنویسی نو است و بس و در این کار بیش از انتظار مؤفق
3- و داستان سوم «اطلسیهای سفید» که به نوعی دیگر با خواننده همراه میشود راوی کودکی تیزبین، بااحساس و جستجوگر است که هیچ رفتاری از نگاهش دور نمیماند کودکی که شاهد یک قصابی است و توصیف قصاب که انگار با تمام قساوت قلب و زنندگی عمل او برای کودک دوستداشتنی است. قصابی که در ابتدای برخورد کام کودک را با لقمهای نان و شیره شیرین میکند و بعد با همان دندانهای شیرهخورده پیوره بسته کارد قصابی را نگه میدارد که اشمئزاز را در روایت لطیف کودک حس میکنی با یک این همانی زییا و با گریزی رندانه از صحنه قصابی با تداعی لمبر برداشتن آب حوض به سرچشمه میرود تا ماهی شنیدهای را در قنات ببیند و ناگهان با اندام نیمه برهنه مقنی نابینا روبرو میشود که از مظهر قنات به جای ماهی ظاهر میگردد و در این حیرت که با نابینایی چگونه او را دیده است و چگونه بیعصا به راه خود میرود. پرش ذهنی بجای کودک و نابودی اطلسیهای باغچه از زبان مادر و پناه بردن که کلهی تقلی قصابی شده و همصدا شدن با او که از رفتارها سر درنمیآورد.
4- داستان «مندل» یک شب زنده داری رانندهای با شاگرد شوفر خوابآلودش با منولوگها و دیالوگهای پراکنده از زندگی از بیخوابی از قسط و بدهکاری و نمیدانم بار هندوانه جیرفت کامیونهای قراضه و جادهها و گردنههای پر پیچ و خم و خطرناک، همه و همه در ساختاری بسیار ملموس و آشنا با یک پایان بندی استعاری که: «نگاهش به فنرها میافتد، چهار لایش شکسته که یکیش شاه است.»
5- و آخرین و کوتاهترین داستان «زادبوم» است. راوی در فضایی قرار میگیرد که نه راه پیش دارد و نه راه پس از یک طرف عرق و عشق زادبوم و از سوی دیگر نگاه منتقدانی از خود راضی که عبادتشان آنها را مغرور کرده است و همراه کردن هر خوانندهای با خود که کاسه چه کنم را شاید ناخواسته به دست خواننده هم میدهد و بالاخره با یک ایثار و با تعلیقی هنرمندانه فداکاری میکند و خود به دنبال مغروران میرود و خواننده با جریان آبی که با بیل علیاکبر حسن به جوی سمت چپ جاری میگردد همراه میکند و میگذارد او خود با آن آب به هر کجا که میخواهد برود.
این داستان علاوه بر آنچه گفته شد یک حس نوستالژی عمیق در من زنده کرد که اشارهای هر چند گذرا به پدرم داشت که تصویرش را با پیراهن سپید همیشگی در گرگ و میش صبحگاهی بر لب جوی آب دیدم که با عصایش پل بسته و وضو میگیرد و مخصوصاً با کاربرد تکیه کلامش که نویسنده در متن نوشته رندانه گنجانده بود اشکم را دراورد :
«... شیخ حاج مندلی را دیدم که با پای چپش، همانی که خم نمیشد روی جوی در خانهاش پل بسته بود و وضو میگرفت. پیراهن سفیدش برق میزد.برایش دست بالا کردم اما آن چنان به خود مشغول بود که ملتفت نشد...» تکیه کلام پدرم « ملتفتی!» بود.
گفته باشم هر کس این کتاب را نخواهد از لذتی وافر که من در دومین بار بیشتر بردم محروم خواهد بود. خود دانید!
محمد مستقیمی (راهی)
دی 1392 اصفهان
نقل از:دولنده