چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

میزبانی گرم هاجر از میهمانان وحشی


میزبانی گرم هاجر از میهمانان وحشی

نتیجه تصویری برای کبودان چوپانان

رویداد۲۴-روستایی که در روزگار آبادانی «کبودان» نام داشت، این روزها گرچه مخروبه، اما روشن به چراغ میزبانی است. میزبان میهمان‌هایی که با طلوع آفتاب، از قله‌های ارتفاعات عباس‌آباد [نایین] آرام آرام پایین می‌آیند و در ضیافت زوج سالخورده‌ای شرکت می کنند که بر مرده ریگ روستای آبا و اجدادی‌شان خانه کرده‌اند. از این روست که باید گفت، «کبودان» خالی از سکنه هست، اما خالی از زندگی نیست! سال‌هاست که محیطبان‌های منطقه عباس‌آباد این زوج سالخورده را می‌شناسند. زن و مردی که بیش از 70 بهار را پشت سرگذاشته‌اند و بیش از 15 سال است که به کبودان بازگشته‌اند تا به همان سبک و سیاق پدران‌شان زندگی کنند. دیوارهای خشتی و کاهگلی خانه‌های مخروبه این روستا برای آنها یادآور خاطرات خوش گذشته است. اما ویژگی خاص این روستا که تاریخچه آن- به روایتی- به سه هزار سال قبل بازمی‌گردد، تنها به این بازماندگان نیست و چنان که گفتیم، میهمانان خاص کبودان هستند که این روستا را ویژه کرده‌اند. سرریز شدن گله‌های کل و بز و میش وحشی از کوه‌ها به این روستا(کبودان در دامنه کوه‌های عباس‌آباد و در دل یکی از مناطق کم نظیر حیات‌وحش ایران قرار دارد) و همزیستی‌شان با این زن و مرد و خوردن علوفه از دست تنها بانوی این روستا، جلوه‌ای بدیع از زیبایی است که هر روز و هر روز خلق می‌شود. صدای این زن در گوش این حیوانات وحشی چنان طنینی دارد که آنها مطمئن از امنیت خود با سرعت از کوه پایین می‌آیند تا ساعتی میهمان این خانواده مهربان باشند. داستان زندگی رجبعلی، هاجر و محمدرضا یزدانی(برادر هاجر که به این زوج پیوسته است) روایت انسان‌هایی است که غبار شهر را از آستین خود شسته و به اینجا آمده‌اند تا به دور از هر گونه نشانی از ماشین و تکنولوژی- و حتی برق- در آرامشی بی‌بدیل زندگی کنند و میزبانی صلح‌آمیزشان با حیوانات وحشی، زبانزد همه محیطبان‌های منطقه باشد.

از جهنم تا بهشت
با همان سادگی روستایی سخن می‌گوید. تنها بانوی روستای کبودان که هر روز میزبان و پذیرای ده‌ها حیوان‌وحشی است. آمار همه آنها را بخوبی دارد و تک به تک‌شان را می‌شناسد، چنان که اگر یکی از آنها غایب باشد، بلافاصله پیگیر می‌شود. می‌گوید سال‌ها در شهر زندگی کرده اما از 15 سال قبل به زادگاهش بازگشته و حالا در بهشت زندگی می‌کند. زندگی در جایی که از امکانات اولیه در آن خبری نیست دشوار و سخت است اما برای این زن و همسر و برادرش اینجا همان بهشت گمشده‌ای است که بی‌خبری در آن بهترین خبر است. هاجر یزدانی 70 بهار را پشت سرگذاشته است اما همچنان مثل یک شیرزن در کوه و کمر برای زندگی تلاش می‌کند. همه حیوانات وحشی این منطقه او را بخوبی می‌شناسند و هر روز با شنیدن صدای او از کوه سرازیر می‌شوند. می‌گوید: در خانه‌ام همیشه به روی این حیوانات باز است و آنها هر روز صبح زود تا عصر در خانه‌ام میهمان هستند و با غروب آفتاب دوباره به کوه بازمی‌گردند. هاجر از روزهایی گفت که برای زندگی به شهر آمد اما زندگی روستایی را به شهر ترجیح داد. من در این روستا به دنیا آمدم و همه آبا و اجداد ما در این روستا زندگی کرده‌اند. کبودان روستای ییلاقی و تاریخی است که فاصله زیادی تا شهر نایین دارد. وقتی چشم باز کردم خودم را در این روستا و در کنار مردم مهربان آن دیدم. 20 خانوار در این روستا زندگی می‌کردند و آثار تاریخی به جا مانده در اینجا حکایت از تاریخ کهن این منطقه دارد. روستای ما در دل کوه قرار دارد و از آب و برق و گاز و تلفن خبری نیست و حتی تلفن همراه نیز در این جا خط نمی‌دهد. در گذر زمان و با شدت یافتن کم آبی و از رونق افتادن کشاورزی کم کم اهالی روستا به شهرهای اطراف مهاجرت کردند و این روستا نیز به سرنوشت بسیاری از روستاها دچار شد.

من و همسرم در کنار 5 پسرم در این روستا مانده بودیم و همه فرزندانم را در اینجا به دنیا آوردم. اما شرایط سخت زندگی باعث شد تا ما نیز راه مهاجرت را در پیش بگیریم و برای چند سال به تهران بیاییم. منطقه نارمک تهران جایی بود که در آنجا زندگی می‌کردیم اما روح ما زنده نبود. هر روز خاطرات سال‌ها زندگی و روزهای خوبی را که در روستا داشتیم با همسرم مرور می‌کردیم و افسوس می‌خوردیم. زندگی در شهر برای ما جهنم بود. همسرم خیاط بود و پیراهن دوزی می‌کرد. فرزندانم همگی ازدواج کردند و زندگی مستقلی را در پیش گرفتند. احساس می‌کردیم ریشه ما در روستا باقی مانده است و نمی‌توانیم از این ریشه جدا شویم. 15 سال قبل مهم‌ترین تصمیم زندگی‌مان را گرفتیم و دوباره به روستا بازگشتیم؛ روستایی که از سکنه خالی شده بود و دیگر خبری از خانوارهای آن نبود و بسیاری از خانه‌های آن هم خراب شده بودند. به هر خانه و درختی که نگاه می‌کردیم، خاطرات برای ما زنده می‌شد و احساس می‌کردیم به دوران جوانی‌مان بازگشته‌ایم. همه آبا و اجدادمان در قبرستان همین روستا دفن بودند و دلتنگی‌مان را با فاتحه‌ای در کنار مزارشان برطرف می‌کردیم.

اینکه از همه جا بی‌خبر باشی برترین ویژگی زندگی در روستا است و اینجا خبری از ماشین و موبایل و وسایل رنگارنگ نیست. اینجا زندگی در سایه درختان و حیات‌وحش آن جاری است. هاجر یزدانی هنوز هم مثل روزهای جوانی بوته علوفه را به دوش می‌کشد و برای دادن آن به حیوانات وحشی به دل کوه می‌رود. او از این همزیستی مسالمت‌آمیز این‌گونه می‌گوید: وقتی همراه با همسرم به روستا بازگشتیم می‌دانستیم که زندگی سختی در پیش خواهیم داشت اما ما متعلق به همان روزهای سخت بودیم. حیات‌وحش این منطقه بکر و منحصر به فرد است و گله‌های قوچ، بز و میش در اینجا زندگی می‌کنند. روزهای اولی که به روستا بازگشتیم احساس کردیم این حیوانات پناهی ندارند و باید به آنها کمک کنیم و به همین دلیل سعی کردیم اعتماد آنان را جلب کنیم. بعد از مدتی آنها به ما نزدیک شدند و اکنون سال‌هاست که در کنار هم زندگی می‌کنیم. صبح زود گله‌های آنها ازکوه سرازیر می‌شوند و به روستا و خانه ما می آیند و تا عصر میهمان ما هستند. در این مدت نیز برایشان علوفه و یونجه‌هایی که محیطبان منطقه و اداره محیط زیست دراختیارمان قرار می‌دهد می‌ریزم و با غروب آفتاب دوباره به کوه بازمی‌گردند. آنها به ما پناه آوردند و در این سال‌ها هیچگاه به خوردن گوشت آنها فکر نکردم. همه آنها را می‌شناسم و اگر یکی از آنها کم شود متوجه می‌شوم. به خاطر خشکسالی سال‌های اخیر غذای این حیوانات وحشی نیز کم شده است و به همین دلیل برای پیدا کردن غذا از کوه پایین می‌آیند. وقتی در کوه آنها را صدا می‌زنم با سرعت سرازیر می‌شوند به‌طوری که نگران پرت شدن آنها از کوه می‌شوم. در این سال‌ها هیچگاه اجازه نداده‌ام کسی آنها را شکار کند و اگر کسی قصد این کار را داشته باشد باید اول مرا با تیر بزند.

به خاطر وجود این حیوانات نمی‌توانیم محصولات زیادی از زمین کشاورزی به‌دست بیاوریم زیرا این حیوانات وحشی در کنار کبک‌ها محصولات ما را می‌خورند ولی با وجود این هیچگاه مانع آنها نمی‌شویم. بودن در کنار این حیوانات بهترین لحظه‌های زندگی من است و در سفره غذای ما خبری از گوشت نیست و مایحتاج ضروری‌مان را با کمک چوپان‌های منطقه تهیه می‌کنیم. در طول سال چند روزی برای دیدن فرزندان و نوه‌هایمان به نایین و اصفهان می‌رویم و خیلی زود به روستا بازمی‌گردیم زیرا نمی‌توانیم در شهر بمانیم. زندگی در روستا در کنار چیزهایی است که خدا داده است اما در شهر باید با چیزهایی که به دست انسان ساخته شده است زندگی کرد و شهر چیزی برای زندگی ندارد. همه این حیوانات مرا خیلی دوست دارند و به خاطر وجود محیطبان‌های وظیفه‌شناس آنها در کمال امنیت در این منطقه زندگی می‌کنند. یکی از روزها یک شکارچی همراه همسرش به اینجا آمدند. مرد خانواده شکارچی بود و همسرش نیز گوشت‌های شکار را در یخچال خانه‌شان قرار می‌داد و آن را طبخ می‌کرد. وقتی به اینجا آمدند از دیدن همزیستی مسالمت‌آمیز ما با این حیوانات متعجب شده بودند. وقتی همسر این شکارچی براحتی به این حیوانات نزدیک شد و عکس سلفی گرفت با پرخاش به همسرش از او خواست که شکار را متوقف کند و هیچگاه گوشت شکار را به خانه نیاورد.

اینجا خبری از بیماری نیست
محمدرضا یزدانی زندگی‌اش را به دیوارهای کاهگلی خانه‌های این روستا گره زده است. وقتی خبردار شد که خواهرش به همراه همسرش برای زندگی به روستا بازگشته‌اند او نیز به جایی بازگشت که به آنجا تعلق داشت. می‌گوید 30 سال در معدن کار کردم و بعد از آن کار سخت و طاقت‌فرسا معنای واقعی زندگی را در زادگاهم پیدا کرده‌ام. محمدرضا چند سالی از خواهرش کوچکتر است و با وجود آنکه همسر و فرزندانش در شهرستان زندگی می‌کنند اما ترجیح داد برای ادامه زندگی به این روستا بازگردد. می‌گوید: ما 5 خواهر و برادر بودیم که دو نفر از ما به رحمت خدا رفت و یکی از برادرانم نیز در انارک زندگی می‌کند. من سال‌ها در معدن مس کار کردم و کمتر آفتاب را می‌دیدم. وقتی باخبر شدم که خواهرم و همسرش برای زندگی به روستا بازگشته‌اند من هم به کنار آنها آمدم. همسرم نیز از اهالی همین روستا است و تنها به خاطر فرزندانمان نمی‌توانست همراه من بیاید ولی هیچگاه مانع رفتن من نشد. زندگی واقعی هرکسی جایی است که به آنجا تعلق دارد و همه خاطرات و روزهای خوب زندگی من در این روستا رقم خورده است. به‌دلیل کمبود آب، کشاورزی عملاً امکان پذیر نیست و ما تنها برای مصرف خودمان کشاورزی می‌کنیم. حضور ما برای این حیوانات امنیت به همراه داشت و آنها در آرامش به ما نزدیک می‌شوند و غذا می‌خورند. ما سه نفر تنها ساکنان باقی‌مانده این روستای ییلاقی هستیم و هنوز هم مثل گذشته‌ها شب‌ها زیر نور فانوس می‌نشینیم و از روزهای خوب گذشته حرف می‌زنیم. در اینجا خبری از بیماری نیست و تا به امروز هیچگاه مریض نشده‌ایم و سلامتی بهترین ارمغان زندگی در این روستا است.

محیطبان‌های بی‌نام و نشان
محمد رضا حلوانی یکی از محیطبان‌های اداره محیط زیست نایین است که از 15 سال قبل وظیفه محیطبانی در ارتفاعات عباس‌آباد و منطقه کبودان را برعهده دارد. او از نزدیک شاهد همزیستی مسالمت‌آمیز تنها اهالی باقی‌مانده روستای کبودان و حیوانات وحشی این منطقه است. او با تأکید بر اینکه آنها محیطبان‌های بی‌نام و نشانی هستند می‌گوید: سال‌هاست که آنها را می‌شناسم و به خاطر وجود آنها است که امنیت برای حیات‌وحش این منطقه حاکم است. بسیاری از مسئولان و میهمانان آنها برای دیدن حیات‌وحش به این منطقه می‌آیند واز نزدیک شاهد این همزیستی هستند. خانم و آقای یزدانی سال‌هاست که در این روستای خالی از سکنه زندگی می‌کنند و حتی وقتی قرار شد تا از طریق نصب فیبرهای نوری به آنها برق داده شود قبول نکردند زیرا معتقد بودند با آمدن برق پای انسان‌های زیادی به اینجا باز می‌شود و حیات‌وحش این منطقه به خطر می‌افتد. آنها هر وقت احساس می‌کنند ممکن است به خاطر وجود غریبه‌ای این حیوانات به روستا نیایند یونجه‌ها را به دوش کشیده و در کوهستان به این حیوانات می‌دهند. در زندگی‌شان هیچگاه محتاج کسی نیستند و مثل فرزندانشان از این حیوانات مراقبت می‌کنند. شاید بهترین راه برای قدردانی از تلاش آنها حمایتی است که اداره محیط زیست می‌تواند از آنها داشته باشد. 

من ......را دوست دارم


من ......را دوست دارم
شعری از : طاهر چوپانانی
من روستایی زاده ام زین رو همیشه
صدق وصفای روستا را دوست دارم
من بوی نان تازه از نوع تنوری
من آب پاک چشمه ها را دوست دارم
من دیدن آهو وکل را در بیابان
ایضا صدای بره ها را دوست دارم
من دیدن یک مرغ ریبا ، جوجه هایش
بانگ خروس با وفا را دوست دارم
من آسمانی پرستاره در کویری
دور از هیاهو وصدا را دوست دارم
من داستان ریزعلی ،تصمیم کبری
من درس دندان هما را دوست دارم
 با آنکه هرگز کدخدایی را ندیدمنتیجه تصویری برای عباس کدخدا
"عباس "پور کدخدا را دوست دارم
من تک تک پیران و مردان دیارم
این مردم کم ادعا را دوست دارم
من طاهرم از عمق جان همچون شماها
صدق وصفای روستا را دوست دارم
@golebikari

افتتاح NICU زنده یاد دکتر مشتاقی در بیمارستان فاطمیه همدان


افتتاح NICU زنده یاد دکتر مشتاقی در بیمارستان فاطمیه همدان

 

به گزارش روابط عمومی معاونت درمان: روز چهارشنبه 28 مهر ماه با حضور ریاست محترم دانشگاه جناب آقای دکتر موسوی بهار ، مدیر درمان دانشگاه جناب آقای  دکتر داوری و جمعی از اساتید و پیشکسوتان طب اطفال و نوزادان و مسئولین بیمارستان فاطمیه و پرسنل درمانی  آن بیمارستان ، بخش NICU که به پاس زحمات و تلاشهای  بیدریغ در زمینه بیماریهای اطفال همدان به نام مرحوم دکتر علی اکبر مشتاقی نامگذاری شده است افتتاح گردید. این بخش شامل 15 تخت ویژه نوزادان و 3 تخت POST NICU می باشد با تجهیزات و امکانات مدرن در فضایی استاندارد و جذاب که به امر خدمات رسانی به بیماران مربوط  خواهد پرداخت .دکتر موسوی بهار در حاشیه این افتتاحیه ، اظهار داشت امیدوارم با همکاری و تشویق «بانوان» شهر همدان در امور خیریه، تنها بیمارستان زنان و زایمان این شهر در حد شآن و منزلت والای آن قرار گیرد.

به گزارش خبرگزاری فارس از همدان، صبح امروز بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان زند‌ه یاد دکتر علی‌اکبر مشتاقی افتتاح شد.

موسوی بهار با گرامیداشت یاد و خاطره مرحوم دکتر مشتاقی در گروه کودکان و مرحوم دکتر شریفی در گروه داخلی گفت: با تصویب هیأت رئیسه دانشگاه در مرکز آموزشی ـ درمانی شهید بهشتی بخشی به نام دکتر شریفی و در بیمارستان فاطمیه بخشی به نام دکتر مشتاقی ایجاد می‌شود و تابلویی حاوی اطلاعات و عکس در مورد فعالیت آنان به پاس قدرشناسی از زحماتشان نصب می‌‌شود تا سرمشقی برای جوانان باشد که بدانند افراد قدرشناس نام نیک را زنده نگه می‌دارند

به گزارش روابط عمومی معاونت درمان همدان:این جلسه با قرائت صلواتی به روح مرحوم مشتاقی به پایان رسید و بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان زند‌ یاد دکتر علی‌اکبر مشتاقی توسط فرزند وی افتتاح شد.

 

 

جسدم تقدیم به شما


گفت‌وگو با یکی از معدود ایرانیانی که جسدش را پس از مرگ به دانشگاه بخشیده است

چوپانان آباد : دکتر حمید زاهدی فرزند مرحوم جعفر مندلی از خاندان عمادی هاست و اصالتٌا چوپانانی است

جسدم تقدیم به شما

  • جام جم آنلاین
  •  او دل از دنیا کنده، سه طلاقه‌اش کرده، او مرگ را زندگی می‌کند، هر روز، هر لحظه، هر نفس. اسمش دکتر حمید زاهدی است، 56 ساله، متولد آبان در گنبد کاووس، جایی بسیار دورتر از خاک اجدادی‌اش در انارک. ما 33 دقیقه با هم حرف زدیم، گاهی خندیدیم، گاهی بغض کردیم و گاه اشک دوید توی چشم‌هایمان.

    تصویر جسدم تقدیم به شما

    حمید زاهدی از آن آدم‌های خاص است، از آنها که مادر دهر قرینه‌شان را کمتر می‌زاید؛ دانشیار بازنشسته رشته بیهوشی دانشگاه تهران، ‌جدی به وقتش، بذله‌گو به موقعش و رُک هر جا لازم باشد و البته شجاع، خیلی زیاد، دل بریده از دنیا و هر آنچه در آن هست.

    او گفت اگر به خودش باشد، دوست دارد هر چه زودتر از این دنیا برود، اما چون به خودش نیست راه دفتر خانه‌ای را پیش گرفته و وصیت‌نامه‌ای تنظیم کرده و در آن نوشته جسدم مال شما، هر وقت که شد، هر وقت که روح از جسمم پرکشید.

    حمید زاهدی جسدش را پس از مرگ بخشیده به دانشگاه علوم پزشکی تهران، همان جا که در آن درس خوانده و درس داده، همان جا که می‌خواهد بعد مرگش دوباره استادی کند، این بار اما روی تخت تشریح، زیرتیغ جراحی، با شرحه شرحه شدن زیر دست دانشجویان و بارها و بارها زخم خوردن و رفتن توی محلول «فرمُل» و رفت و آمد در یخچال سالن تشریح.

    یک دانشجوی رشته پزشکی در طول تحصیلش چند بار می‌رود اتاق تشریح؟

    نمی‌توانم عددی را بگویم، ولی برحسب تعداد واحدهای آناتومی که هر دانشجو در طول سال‌های تحصیل دارد، به اتاق تشریح می‌رود. البته ابتدا واحدهای تئوری را می‌گذراند و سپس برای واحدهای عملی به اتاق تشریح می‌رود که مشتمل است بر واحدهای مربوط به تشریح استخوان، عصب، ورید، عضله، چشم، گوش، قلب، ریه، روده، کبد، طحال، مثانه، کلیه و بقیه اعضای بدن. تشریح ارگان‌های بدن بسیار مهم است چون دانشجوی پزشکی باید آناتومی، فیزیولوژی و پاتولوژی بدن را به خوبی بشناسد تا بتواند بیمار را معاینه کند و بیماری را تشخیص دهد.

    با این حال نمی‌شود یک عددی به ما بدهید مثلا بگویید بیش از صد بار یا کمتر؟

    بهتر است این طور بگوییم که دانشجویان پزشکی لااقل دو ترم در اتاق تشریح حاضر می‌شوند.

    اولین بار که به اتاق تشریح رفتید، حتما یادتان هست. برایمان می‌گویید چه خبر بود؟

    برای همه ما خیلی غیرطبیعی بود چون تا آن زمان با این مساله سر و کار نداشتیم. اگر اشتباه نکنم من ترم سوم بودم که رفتم به اتاق تشریح. حضور در آنجا برای همه ما غیرقابل باور بود، جنازه‌ای روی تخت خوابیده بود و بوی بدی هم می‌داد چون آن را در محلول خوابانده بودند تا حفظ شود و از بین نرود.

    ترسناک بود؟

    همه ما در عرف جامعه از مرده می‌ترسیم، طبیعتا ما هم می‌ترسیدیم ولی به مرور زمان عادت کردیم.

    یکسری روایت‌ها از اتاق تشریح شنیده می‌شود که بعضی‌هایش واقعا چندش‌آور است. مثلا می‌شنویم اگر دانشجویی سر کلاس بخندد یا بترسد، استادان او را مجبور می‌کنند انگشتی به بدن مرده بکشد و توی دهانش بگذارد. روایت‌های اینچنین تا چه حد درست است؟

    اینها بیشتر شوخی و جوک‌هایی است که می‌سازند. آن چیزی که شما می‌گویید وجود ندارد.

    پس اینها که ما شنیده‌ایم طنز و غلو است؟

    بله چون در اتاق تشریح نظم و ترتیب خاصی برقرار است و به غیر از استاد چند نفری هستند که به کار دانشجویان نظارت می‌کنند چون کارجدی است و این افراد قرار است در آینده با جان آدم‌ها سر و کار داشته باشند.

    اولین جسدی که بالای سرش رفتید زن بود یا مرد؟

    آقا بود.

    پیر یا جوان؟

    حدودا 60 ساله بود.

    یادتان هست علت مرگش چه بود؟

    هیچ وقت علت مرگ افراد را به ما نمی‌گفتند و ما هم هیچ وقت سوال نمی‌پرسیدیم؛ چون هدف ما آسیب‌شناسی و پاتولوژی نبود، بلکه ما باید آناتومی را یاد می‌گرفتیم.

    به ما می‌گویند اجسادی که در دانشگاه‌های علوم پزشکی تشریح می‌شوند، وارداتی هستند. اولین جسدی که شما و دوستانتان تشریح‌اش کردید خارجی بود یا ایرانی؟

    آن موقع ایرانی بود ولی اجساد الان خارجی است و بیشتر از افغانستان و کشورهای آفریقایی می‌آید و نسج پرچربی دارند و تشریحشان سخت است.

    یعنی کیفیت ندارند؟

    بله. وقتی یک جسد چربی زیاد دارد علاوه بر بوی بدی که ایجاد می‌کند، دسترسی به عضله و عصب و شریان و استخوان را سخت می‌کند.

    بنده خدایی که شما تشریح می‌کردید دست خورده بود؟

    دست نخورده بود. آن موقع جسد خیلی زیاد بود. سالن تشریح مخزنی داشت که آقایی داوود نام، مسئول جنازه‌هایش بود و آنها را آماده می‌کرد برای تشریح.

    چرا جنازه زیاد بود؟

    واقعا چرایش را نمی‌دانم ولی زیاد بود. شاید به این دلیل که در آن سال‌ها هنوز انقلاب جا نیفتاده بود و در مورد اجساد زیاد سختگیری نمی‌شد، اما بعدا که براساس فتوا احترام به جنازه واجب شرعی تلقی شد، اجساد برای تشریح نیز کم شد. البته آنقدر رفت و آمد شد تا اجازه تشریح گرفته شود، حالا هم که اهدای جسد قانونی شده.

    در کلاس تشریح همه دانشجویان دست به کار می‌شوند و دستی بر جنازه می‌برند؟

    دقیقا. همه باید این کار را بکنند.

    اولین بار که شما تیغ را در دست گرفتید چه حسی داشتید، آیا می‌توانستید تیغ را در بدن مرده فرو کنید؟

    خیلی سخت بود، واقعا ترس وجود داشت که البته در خانم‌ها بیشتر از آقایان بود.

    دانشجویان دختر این ترس را چطور نشان می‌دادند؟

    با قیافه‌ها و ژست‌های مختلف. با چشم‌هایی که گرد می‌شد و از حدقه بیرون می‌زد. گاهی جلوی چشمشان را می‌گرفتند تا صحنه را نبینند، گاهی هم فرار می‌کردند و از اتاق می‌رفتند بیرون.

    شما کسی هستید که همه اینها را به چشم دیده‌اید، در عین حال کسی هستید که رضایت دادید جسدتان بعد از فوت روی تخت تشریح قرار بگیرد و همه این اتفاقات برایش تکرار شود، چطور راضی شدید؟

    من در همه سال‌هایی که درس خواندم، دانشجوی دانشگاه تهران بودم و کل هزینه‌های تحصیلم به صد هزار تومان نمی‌رسید. آن موقع کارت دانشجویی ارزش زیادی داشت و با ارائه آن همه چیزها را با 50 درصد تخفیف می‌خریدیم و کتاب‌هایی هم که از خارج می‌آمد با ارز هفت تومان بود. در واقع پول تحصیل من و امثال من از جیب همین مردم داده شده و حالا نسبت به آنها احساس دین می‌کنم.

    مضاف بر این که آموزش در چهار پنج سال اخیر بسیار مغفول مانده، بخصوص بعد از طرح تحول سلامت که من نامش را می‌گذارم طرح تحول کسالت. در این چند سال آموزش نادیده گرفته شده و حتی وزیر می‌گوید تخت‌های آموزشی را در اختیار درمان قرار داده‌ایم که معنی این حرف یعنی آموزش به صفر و زیر صفر رفته و به بیمار به چشم پول درآوردن نگاه می‌شود. طبیعتا دانشجویان با این وضع چیز زیادی یاد نمی‌گیرند و هر چه می‌دانند از راه تجربه به دست می‌آید که این خیلی بد است. من بارها به شاگردانم گفته‌ام وحشت می‌کنم اگر قرار باشد زیر دست شما بیهوش شوم یا جراحی کنم.

    شما از چه زمانی به فکر اهدای جسدتان افتادید؟

    بیشتر از پنج سال پیش درخواستی به دانشگاه تهران دادم که هیچ جوابی نگرفتم، اما حدود دو ماه قبل که رئیس پزشکی قانونی کشور در اخبار 20:30 اعلام کرد که دانشگاه‌ها با کمبود جسد روبه‌رو هستند، دنبال کار را گرفتم و وصیت‌نامه‌ای را در دفترخانه تنظیم کردم که امیدوارم اجرا شود.

    وقتی این تصمیم را گرفتید با همسرتان مشورت کردید؟

    من با همسر و سه فرزندم مشورت کردم. همسرم پزشک است، دخترم هم وکیل است و مشغول گذراندن دوره دکتری حقوق است، پسرم مهندسی برق الکترونیک قبول شد که بعد از مدتی درس را رها کرد و موبایل‌فروشی باز کرد و پسر کوچکم هم دندانپزشک است و سرباز. با همه‌شان که صحبت کردم موافق بودند. ولی حتی اگر موافق هم نبودند من این کار را می‌کردم، چون اعتقاد قلبی من است.

    با اقدام شما اعضای خانواده ترغیب نشدند که کار شما را تکرار کننند؟

    فعلا که نه. من برای این کار انگیزه‌های شخصی دارم، علاوه برمطالبی که قبلا گفتم، دوست دارم زحماتی که شهدا و جانبازان برای برقراری امنیت در کشور کشیدند را با اهدای جسدم در راه آموزش جبران کنم و ارج بنهم.

    یک جسد که به دانشگاه می‌آید، چند ماه تشریح می‌شود و دست آخر چه اتفاقی برایش می‌افتد؟

    جنازه‌ها در ماده فرمل نگهداری می‌شوند و هر وقت لازم باشد روی تخت تشریح گذاشته می‌شوند. بعد هم که کار تشریح تمام می‌شود و جسد دیگر قابل استفاده نیست، یا تحویل خانواده فرد می‌شود یا پزشکی قانونی آن را می‌برد برای دفن. من در وصیت‌نامه‌ام به صراحت نوشته‌ام وقتی تاریخ مصرفم منقضی شد، من را کنار دیوار کلاس درس دانشگاه علوم پزشکی دفن کنند. متن سنگ قبرم را هم نوشته‌ام.

    یعنی اگر فامیل بخواهند به مزار شما سری بزنند و فاتحه‌ای بخوانند هر بار باید بیایند دانشگاه؟

    این طور خیلی راحت‌تر از این است که بخواهند بروند بهشت زهرا.

    با دانشگاه هماهنگ کرده‌اید؟

    واسط این کار پزشکی قانونی بوده و خودم هم مشغول پیگیری هستم تا حتما این اتفاق رخ دهد.

    از این که تصور کنید روزی بدنتان شرحه شرحه و مثله می‌شود چه حسی دارید؟

    خیلی خوشحالم اگر بتوانم برای آموزش جوانان این کشور خدمتی انجام دهم.

    اما همه آدم‌ها بدنشان را دوست دارند و حداکثر راضی می‌شوند اهدای عضو کنند، نه آن که تکه تکه شوند روی تخت تشریح.

    دل کندن از مسائل دنیوی راحت نیست، اما همه ما باید آمادگی داشته باشیم. من خیلی سال است که آماده‌ام.

    شما حتما به محلی که قرار است دفن شوید سر زده‌اید، آنجا که می‌روید چه حال و هوایی دارید؟

    خوشحال می‌شوم از تصور این که روزی دانشجویان با دیدن سنگ قبرم کمی فکر می‌کنند و عبرت می‌گیرند و شاید خودشان روزی این کار را انجام دهند.

    متن سنگ قبرتان را هم آماده کرده‌اید؟

    دکتر حمید زاهدی، دانشیار رشته بیهوشی دانشگاه علوم پزشکی تهران، فرزند مرحوم جعفرآقا و مرحومه طاهره زاهد انارکی، در تاریخ 6/8/40 آمدم تا بیاموزم، ماندم تا از من بیاموزند، در تاریخ... رفتم و اهدا کردم تا عبرت بگیرند.

    متن سنگ قبرتان اشک آدم را درمی‌آورد. فکر می‌کنید چند سال عمر خواهید کرد؟

    اگر به من باشد دوست دارم هر چه زودتر از این دنیای آلوده بروم و راحت شوم، اما به هر حال عمر آدم بستگی به مراقبت خودش دارد و هر چه سالم‌تر زندگی کند، بیشتر عمر خواهد کرد.

    پس این که می‌گویند عمر دست خداست چیست؟

    خدا خودش می‌فرماید سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهیم مگر این که خودشان بخواهند. من اگر غذای چرب و شیرین بخورم و تحرک نداشته باشم معلوم است که به انواع امراض مبتلا می‌شوم و عمرم کوتاه می‌شود. در واقع در موضوع مرگ، هم یک جور جبر وجود دارد و هم اختیار.

    شما چند کیلو هستید؟

    74 کیلو.

    قدتان چه قدر است؟

    174 سانتی‌متر.

    پس بدن استانداردی دارید؟

    بجز شکمم که بعد از بازنشستگی کمی بزرگ شده.

    پس می‌توانیم بگوییم شما یک جسد با کیفیت هستید!

    تقریبا.

    اگر بخواهید کسی را ترغیب به اهدای جسد کنید با چه جملاتی او را مجاب می‌کنید؟

    سعی می‌کنم با جملات علمی و اخلاقی بحث را مطرح کنم. برایشان از پزشکان جامعه می‌گویم و این همه شکایتی که مردم از کیفیت کارشان دارند. به مردم می‌گویم که علت این است که پزشکان به اندازه کافی آموزش نمی‌بینند.

    مریم خباز - جامعه

    دکتر فرحناز صدیقی انارکی پزشک بر گزیده اصفهان


     دکتر فرحناز صدیقی انارکی پزشک بر گزیده اصفهان 

    خانم دکتر فرحناز صدیقی انارکی از نوادگان مرحوم میرزا مهدی مستقیمی و دختر خاله مهندس محمدرضا مستقیمی امسال برای دومین بار به عنوان پزشک بر گزیده اصفهان معرفی شدند این موفقیت را به ایشان تبریک عرض نموده موفقیت های بیشتری برایشان آرزومندیم

    اظهار لطف یک همکار به چوپانان آباد و درد دل های او


    اظهار لطف یک همکار به چوپانان آباد و درد دل های او


    درودبرشما.جناب مستقیمی عزیز
    باعث افتخارومباهات است ڪه بزرگانی چون شمادرمورد سرزمین آباء واجدادی خودقلمفرسایی میڪنند وتاریخ پرافتخار چوپانان رابرای معرفی به نسل آینده ثبت می نمایید.بنده ازنحوه نگارش درهمان ابتدا پی بردم ڪه باید ازمالڪان باشید وبسیارخرسندم ازاین بابت.
    اگرچه ڪاربرای چوپانان وچوپانانی درپشت پرده بهترجواب میدهد وبنده هم ازهمان ابتدا معرف حضور همشهریان بودم وهمانطورڪه درسال گذشته استحضار دارید دوستان بسیارنزدیڪ بنده وآنان ڪه ادعای دوستی ورفاقت میڪنند وتاحدودی هم خودراشریڪ ڪارفرهنگی چوپانان میدانند بقول خودشان میخاستندمراترور شخصیتی بڪنند وڪارهایی هم ڪردند وشایعاتی هم پخش ڪردند مبنی براینڪه صمیمی. درڪارشوراودهیاری دخالت میڪند ودستور به آنان میدهد.اما اگرڪسی میخواهد ڪارفرهنگی برای این دیار بڪند باید ظرفیتش بالا باشد وپوستش هم ڪلفت.
    امیدوارم درزمینه ڪارفرهنگی واشاعه فرهنگ چوپانان همواره ڪوشا,موفق وسربلندباشید.
    ارادتمندشما.صمیمی

    من ابوالقاسم مستقیمی یک نسل سومی هستم


    من ابوالقاسم مستقیمی یک نسل سومی هستم



    من ابوالقاسم مستقیمی یک نسل سومی از فرزندان بنیانگذاران چوپانان هستم 
    پدرم محمدرضا مستقیمی معروف به شیخ مستقیمی و چون در جوانانی بز اپر حادثه ای یکی از پا هایش کوتاه شده بود و زانویش خم نمی شد یشتر او را شیخ شل در پشت سر صدا می کردند.
    پدر بزرگم حاج محمدعلی مستقیمی فرند رمضان معروف به حاج مندلی و به انارکی حاج مدعلی یکی از شتر داران انارکی مالک قسمتی ازآبادی هایی مثل گرمه در شهرستان خور - و اسماعیلان در انارک و چوپانان و بزرگترین و سالمندترین بنیانگذاران چوپانان و یکی از پیشنهاد دهندگان جایابی چوپانان برای تاسیس
    برادرم مرحوم مصطفی مستقیمی یکی از مدیران تاثیر گذار بعد از انقلاب خصوصا در قنات های چوپانان - حجت آباد آشتیان
    و من خودم در زمینه آبادی چوپانان مدتها تحت عنوان نسل سومی قلم زده ام که امیدوارم قلمم به نفع چوپانان و مردم این خطه عزیز بوده باشد
    و هرچند که همه امروزه می دانند نسل سومی منم اما تصمیم گرفتم اکنون که راه خود را پیدا نمودم علنا به معرفی خود بپردازم

    سه یار دبستانی

    سه یار دبستانی

    تصویر از کانال تلگرامی استاد راهی 

    بزرگان و اندیشمندان چوپانانی و دانش آموزان دبستان ستوده چوپانان را بیشتر بشناسیم:

    از سمت راست 

    1- استاد سعید عسکری استاد بازنشسته دانشگاه پیام نور در رشته زیست شناسی 

    2- استاد محمد مستقیمی (راهی) استاد بازنشسته دانشگاه فرهنگیان و دبیرادبیات آموزش و پرورش  ، شاعر ، نویسنده، وبلاگ نویس 

    3- استاد مهدی افضل دبیر بازنشسته آموزش و پرورش ، تاریخدان ، نویسنده ، وبلاگ نویس

    خداوند این بزرگان را سلامت بدارد


    اولین جلسه شورای پنجم چوپانان


    اولین جلسه شورای پنجم چوپانان

     
     
    به گزارش کانال تلگرامی  شورا و دهیاری چوپانان :
    انتخاب هیات رئیسه شورای چوپانان:
    1.آقای مسیب کلانتری رئیس شورا
    2.آقای محمد رضا حلوانی نایب رئیس
    3.آقای علی اصغر مرتضوی منشی
    4.سید جواد هاشمی عضو
    5.حسین خاکسار عضو
    ضمناٌ کانال تلگرامی سابق از دسترس خارج شد و شورای پنجم کانال شورای جدید را به ادرس زیر معرفی کرد:
    https://t.me/shchn/9
    لذا چوپانانی های عزیز که دوست دارد با اطلاعیه ها و فعالیت های شورا به روز باشند یا مستقیما با شورا در تماس باشند بهتر است عضو این کانال شوند

    شش انگشتی


    شش انگشتی
    نوشته: محمد مستقیمی (راهی)
    Image result for ‫محمد مستقیمی‬‎
    شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و به نور لامپای روی تاقچه‌ی اتاق زمستانی خانه‌ی پدری روشن شد و هنوز شست‌وشو نشده، شاهد پچ‌پچ ماماها بودم:
    - ای وای خاک تو سرم! چه جوری به جناب شیخ بگیم این بچه شش انگشتیه
    مادر بزرگم ،ننه گوهر، که از آن یغمایی‌های کارکشته و در صحنه‌ی زادان من حی و حاضر به یراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت:
    - چه تونه! مثل کسی شدید که انگار جن دیده اتفاقی نیفتاده خدا را شکر که این بچه ناقص نیست تازه یک چیزیم اضافه داره من خبرش را به جناب شیخ می‌دم. به کارتون برسید.
    از همان لحظات ابتدای ورودم به این عالم خاکی و این دنیای پر از چاله چوله و این جاده‌ی پر از دست انداز، احساس خوبی به من دست داد چون احساس غربت و تنهایی گریخت و حس کردم یک شیرزن حامی من است و پشتیبانی درست و حسابی دارم که حتی از جناب شیخ هم نمی‌ترسد و قرار است یک تنه به جنگ این جنابی برود که ظاهراً خرش خیلی می‌رود و انگار همه ازش حساب می‌برند.
    خلاصه نگرانی‌ها تمام شد. جمع و جور و شست و شو کردند و لباس پوشاندند و دست راست مرا هم که یک انگشت کوچولوی خوشگل، درست اندازه‌ی بند اول انگشت کوچکم در کنار بیرونی شست داشت و نه تنها زشت نبود؛ خیلی هم زیبا بود حتی یک ناخن کوچولوی خوشگل هم داشت و قرار نبود در کارها مزاحم من باشد که هرگز نبود و غیر از این که باید یک ناخن کوچولوی اضافه را هفته‌ای یک بار می‌گرفتم هیچ مزاحمت دیگری نداشت. حرکت مستقل که نداشت فقط پشتیبان انگشت شستم بود نه نه حتی در نوشتن هم مزاحم من نبود غیر از مزاحمت اجتماعی که با بزرگ شدن من بزرگ شد و آن تمسخر بچه‌ها و هم سن و سال‌های خودم و همبازی‌هایم بود که گهگاهی دستم می‌انداختند و گاهی تکی و گاهی دسته‌جمعی فریاد برمی‌داشتند:
    - هوی هوی شش انگشتی هوی هوی شش انگشنی!
    این رفتارهای دوستان مرا می‌آزرد و کم‌کم این احساس را در من تقویت می‌کرد که این کوچولو مزاحم است و یک بازگویی که از مادرم بارها شنیدم که پدرم جناب شیخ پس از آن که خبر را از مادر بزرگ دنیا دیده شنید و پشت بند آن هم شنید که مشکلی نیست بیخ انگشت را با نخ ابریشم سفت می‌بندیم سر هفته می‌افتد و غایله ختم به خیر می‌شود که بستند و آن کوچولو هم برای ماندن مقاومت کرد و البته من هم به یاریش شتافتم و یک هفته آزگار مرتب جیغ کشیدم که مادر بزرگ بیچاره تسلیم شد و نخ ابریشم را از بیخ آن کوچولوی خوشگل باز کرد و گرچه کمی کبود شده بود امّا به زودی دوباره جان گرفت و همه را تسلیم کردیم و همه پذیرفتند که آن چه آفریده شده حکمتی در آن است و با قضا در نیفتادند که خوب می‌دانستند حریف او نیستند بعدها خواندم که استاد سخن پیش از این واقعه هم بخوبی بیان کرده است:
    رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
    که شرط نیست که با زورمند بستیزند
    نمی‌دانم این بیت سعدی را حضرات شنیده بودند و پند گرفتند یا زور من و انگشت کوچولو بیشتر شد یا قضا خودش را در گریه‌های من نشان داد به هر حال ماند و جناب شیخ هم با تمام کبکبه و دبدبه‌اش نتوانست با قضا بستیزد امّا زخم زبانی به مادرم زده بود که تا پایان عمر این آزردگی از ذهنش بیرون نرفت و هر وقت حدیث شش انگشتی روایت می‌شد آن را به دلخوری بر زبان می‌آورد و آن زخم زبان چنین بود که جناب شیخ با دیدن آن کوچولوی زیبا رو به مادر کرده گفته بود:
    - این از توی شکم تو بیرون اومده زن!
    و عجب کرامتی از جناب شیخ:
    از کرامّات شیخ ما این است 
    شیره را خورد و گفت شیرین است 
    گرچه منظور جناب شیخ ایراد کرامت نبوده و منظورش این بوده که این زایده از ژن تو است، زن! امّا ظاهر روایت، کرامّات گونه است و مادر چقدر از این عبارت آزرده شده بود و دلش شکسته بود گرچه مادر بزرگ همان پاسخی را که به ماما و ماماچه داد به جناب شیخ هم بی که از او بترسد داده بود که:
    - بچه ام، نوه ام خدا را صد هزار مرتبه شکر ناقص که نیست یک چیزی هم علاوه بر دیگران داره!
    امّا مادر آزرده بود و کاری هم نمی‌شد کرد زخم زبان است و مرحم و درمان ندارد کاش ما آدم‌ها مواظب این شمشیر بی‌غلاف باشیم! گمان نمی‌کنم مادر، پدر را در این یک مورد بخشیده باشد و من هم خودم را نمی‌بخشم که حمایتم را از آن کوچولوی زیبا کم کمک به خاطر تمسخر بچه‌ها و همبازی هایم و همکلاسی‌هایم برداشتم و آن قدر از آزار این تمسخرها در خانه گریستم که باز هم پدر و مادر را تسلیم کرد مادر بزرگ که دیگر نبود که ببینم در کدام جبهه است
    به هر حال تابستان سال ۱۳۴۰ که آن کوچولو ۱۰ ساله شده بود جناب شیخ مرا و برادر بزرگترم عباس را که ضعف بینایی داشت برای معالجه به اصفهان آورد البته کاری که قرار بود با آن کوچولوی زیبا بکنند معالجه نبود قلع و قمع بود که آن را عمل زیبایی ‌نامیدیم تا جنایت خودمان را توجیه کنیم این نوع کثافت‌کاری فقط از سیاست‌مداران سر نمی‌زند؛ برگردیم کلاهمان را قاضی کنیم ببینیم از خودمان هم بارها سرزده است 
    گمان می‌کنم با همان کامیون پست کذایی تا نایین آمدیم و در گاراژ بقایی فلکه‌ی بالا پیاده شده نشده بر اتوبوس قراضه‌ای به قصد اصفهان سوار شدیم من تمام راه را به جاده خیره بودم گرچه جاده چوپانان- نایین هم تفاوتی با جاده چوپانان-چاه ملک نداشت امّا جاده‌ی نایین-اصفهان تفاوتکی داشت اسفالت نبود امّا یک جور دیگر بود که می‌گفتند جاده شوسه است آب بردگی و ریگ روان نداشت امّا پر از موج بود که گاهی تمام اعضای بیرونی و درونی آدم می‌لرزید و یک ویژگی که برای من جالب بود و تا خود اصفهان آن را دنبال کردم و آن سنگ نشان جاده بود تابلوهای سنگی ایستاده که روی آن فاصله به کیلومتر حکاکی شده بود و گهگاهی هم تابلوی فلزی که معمولاً نام شهر یا آبادی سر راه بود تابلوی روستای (نرگور) حسابی در خاطرم مانده است شاید به دلیل نام جالب این روستا بود چون این روستا پس از اسفالت شدن این جاده از مسیر جاده دور شد ولی من برای احیای این خاطره یک روز از جاده بیرون زدم و این روستای نوستالوژیک را بر دامنه‌ی کوه قبل از گردنه ی ملا احمد در مسیر نایین به اصفهان دوباره زیارت کردم.
    حدود ظهر یا یکی دو ساعت از ظهر گذشته به اصفهان رسیدیم در گاراژ کوره پزی، توی میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات از اتوبوس پیاده شدیم بیابانکی‌ها بیشتر در همین گاراژ ساکن می‌شدند امّا انارکی‌ها و چوپانانی‌ها به گاراژ بیگدلی در خیابان حافظ می‌رفتند به همین دلیل ما هم با تاکسی نه به قول اصفهانی‌ها با موتور سه پاچی و به قول خاله اخترم «خفتی» که من نام دوم را بیشتر می‌پسندم چون واقعاً راکبین آن مخصوصاً آنان که در اتاق عقب سوار می‌شوند در وسط شهری مثل اصفهان تنها احساس خفت می‌کنند. بماند جناب شیخ در کنار راننده موتور سه پاچی و من و داداش عباس بر پشت خفتی سوار شدیم و فاصله‌ی کوتاه میدان کهنه را تا خیابان حافظ گاراژ بیگدلی طی کردیم و در راهرو کنار دالان ورودی گاراژ که اتاق هایی دو طرف آن تعبیه شده بود. -اتاق های رو به حیاط کاروانسرا حجره‌ی بازرگانان از جمله سید محمد طباطبایی انارکی پسر دایی پدرم بود- در اتاق ته راهرو ساکن شدیم لوازم ابتدایی سفر و بیتوته را با خود آورده بودیم و خوشبختانه اکبر خانلری و همسرش سکینه باقر سیاه هم بودند و وجود آنان مقداری از غم غربت من کم کرد مخصوصاً که سکینه باقر مادر دوست و همکلاسی بسیار نزدیکم کاظم خانلری بود و رفتارش با من به نوعی مادرانه بود گرچه اشتیاق دیدار از شهری چون اصفهان که آوازه‌اش را شنیده و خوانده بودم بیشتر از آن بود که فرصت داشته باشم دلتنگی کنم.
    Image result for ‫شش انگشتی‬‎
    خاطرات چند روزه‌ی سفر اصفهان بسیار است امّا نمی‌خواهم از اصل ماجرا دور شوم اولین کار ما از فردای ورود به اصفهان یافتن یک جراح برای بریدن آن کوچولوی زیبا بود و یک چشم پزشک که به زودی با راهنمایی آقای طباطبایی هر دو مشخص شدند همان روز عصر ملاقات با چشم پزشک انجام شد که نسخه‌ی عینک را به عینک سازی توی خیابان چهارباغ پاساژ کازرونی دادیم که گفت چند روز دیگر امّاده می‌شود که از طولانی شدن سفر، پدر دلخور ولی من و داداش عباس خوشحال شدیم چون در این فرصت می‌توانستیم جاهای بیشتری از این شهر زیبا را ببینیم و ملاقات من و کوچولو با جراح، قرار شد روز بعد در بیمارستان صد تختخوابی، ثریا (بیمارستان کاشانی امروز) باشد که برای این ملاقات لحظه شماری می‌کردم نمی‌دانم چرا امّا دلم می‌خواست هرچه زودتر از شرش خلاص شوم الآن از بیان این احساس شرمنده هستم امّا آن قدر تحقیر و تمسخر دیده بودم که به خود حق می‌دادم با آن کوچولو چنین رفتاری داشته باشم.انتظار به پایان رسید و صبح شد و ما به بیمارستان آمدیم و پس از پذیرش، من از پدر و برادر جدا شدم. مرا به اتاق عمل بردند روی یک صندلی نشاندند که در کنار تختی بود که بر روی آن جوانی خوابیده بود که در زیر زانویش مقدار زیادی گوشت زاید دیده می‌شد که مثل گوشت‌های سوخته بود و جراح در مقابل چشمان من، کودک ده ساله، مشغول بریدن این گوشت‌ها بود و آن جوان هم گاهی فریاد می‌کشید و دو نفر به شدت او را گرفته بودند نمی‌دانم چرا درد می‌کشید بی حس نکرده بودند یا بی حس نشده بود خیلی ترسیدم و امروز از عمل کرد این بیمارستان و اتاق عمل و آن پزشکان تحصیل کرده شگفت زده می‌شوم که چرا مرا مدت یک ساعت با چنین صحنه‌ی وحشتناک و چندش‌آوری روبرو کردند گاهی فکر می‌کنم عمداً چنین کرده‌اند تا من، کودک ده ساله، امّادگی پیدا کنم. بعید نیست در هر حال چون من مصمّم بودم که از شر آن کوچولوی زیبا خلاص شوم همه‌ی این مشکلات و سختی‌ها و خطرات و وحشت‌ها را به جان خریدم گرچه رنگ به رو نداشتم و این رنگ پریدگی را از زبان پرستاران اتاق عمل شنیدم ظاهراً آنان متوجه وحشت من بودند امّا در رفع آن کوچکترین اقدامی صورت نگرفت. هنوز که هنوز است این صحنه، زنده و روشن در مقابل چشمان من است کابوس‌هایی هولناکتر را فراموش کرده‌ام امّا این مشاهده را هرگز! خدا عقل بدهد به فرهیختگانی که آگاهانه یا ناآگاهانه چنین صدماتی به انسان‌های اطراف خود مخصوصاً به کودکان می‌زنند. بگذریم پس از قصابی آن جوان زبان بسته که هنوز فریادهایش در گوشم پژواک دارد اسمال قصاب به سراغ من آمد دستم را گرفت معاینه کرد و نمی‌دانم خطاب به من یا خطاب به سلاخان دیگر گفت: استخوان دارد امّا فقط با گوشت به شست پیوند خورده از این قسمت ببرید و با مداد جوهری که با آب دهان مرطوب کرد دایره ای به گرد آن کوچولوی زیبا کشید و پا شد رفت ظاهراً سلاخی کوچولوی زیبا نیازی به استاد سلاخ نداشت و این جوجه سلاخ‌ها هم از پس آن بر می‌آمدند. با رفتن استاد یکی از شاگردان بر روی صندلی استاد که مقابل صندلی من بود نشست و مهربانانه گفت:
    - می‌ترسی؟ اصلاً ترس ندارد فقط یک گزش کوچولوی زنبور، تا حالا آمپول زده‌ای؟ گفتم:
    - بله زده‌ام و نمی‌ترسم.
    با پنبه‌ای آغشته به مایعی انگشتم را تمیز کرد و آمپولی را به سه جای کوچولو زد و لحظاتی بعد بی حسی کوچولو و شستم و قسمتی از دست راستم را حس کردم بعد با کارد دور تا دور کوچولو را برید و آن را چسبید و مثل وقتی که قصابها خایه‌های گوسفند را می‌کشند آن را از دستم جدا کرد و همان طور خون آلود در جیب پیراهنم انداخت و گفت:
    - یادگاری نگهش دار!
    پیراهنم خون آلود شد امّا خوشحال شدم که آن را در سطل کنار دستش نینداخت. از این رفتارش خوشم آمد نه این یکی به بی‌رحمی آن سلاّخ قبلی نبود خوب شد که این یکی مهربانتر بود اگر کوچولو دست آن جلاد افتاده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آورد به هر حال خون‌ها را تمیز کرد و زخم را بخیه زد و پانسمان کرد و گفت:
    - تمام شد برو و سه روز دیگر بیا تا بخیه‌ها را بکشم دیگه شش انگشتی نیستی.
    جمله ی آخرش خیلی خوشحالم کرد پا شدم و به اتاق انتظار آمدم که پدر و برادر منتظرم بودند و کلی هم حوصله‌یشان سر رفته بود نسخه‌ای هم از اتاق عمل رسید که چند کپسول آنتی‌بیوتیک بود و چند قرص مسکن که از داروخانه‌ی بیرون بیمارستان خریدیم و به گاراژ بیگدلی آمدیم تا سه روز دیگر که هم بخیه‌ها کشیده و هم عینک کاکاعباس امّاده شود.صبح‌ها را برای گردش به کنار رودخانه در جوار پل‌های خواجو و سی و سه پل می‌آمدیم و عصرها را در میدان نقش جهان در کنار فواره‌های آب نماهای وسط می‌گذراندیم و زیبایی‌های مسجد شاه و مسجد شیخ و بازار قیصریه و عالی قاپو را از بیرون و از داخل میدان تماشا می‌کردم گرچه دلم می‌خواست همه‌ی این زیبایی‌ها را که عکس آن‌ها را در کتابها دیده بودم از نزدیک ببینم ولی نمی‌دانم چرا نه پیشنهاد کردم و نه کسی مرا به تماشا برد نمی‌دانم در آن زمان دیدن این امّاکن هزینه‌ای داشت یا نه امّا پدر ما را به دیدار هر جایی که می‌شناخت؛ برد و وقتی از منارجنبان پرسیدم گفت: بیرون شهر است و رفتن به آن جا به زحمتش نمی‌ارزد شاید هم راست می‌گفت جنبیدن دو منار کوچک شاید برای من ده ساله جاذبه داشت برای او نداشت و به زحمتش نمی‌ارزید و اغلب روزها هم پدر در حجره‌ی میرزا سید محمد می‌نشست و با پسر دایی گپ می‌زد و من هم از یک طرف تا چهارراه شکرکن و از طرف دیگر تا میدان شاه می‌رفتم ظهرها وقتی بزرگترها چرتی می‌زدند من به میدان می‌آمدم. روبروی بازار قیصریه یک مادی بود که امروز نیست و جای آن پارکینگ اتومبیل است و بچه‌ها در این مادی شنا می‌کردند و حتی آن قدر عمق داشت که از روی ستون سنگی دروازه‌ی چوگان بازی -که هنوز موجود است -شیرجه می‌زدند به وسط مادی گرچه بارها هوس کردم لخت بشوم و یک آب تنی درست و حسابی بکنم امّا هرگز جرأت نکردم و یک روز صبح که از گپ پدر و پسردایی گریختم به چهارراه شکرکن آمدم و مشغول تماشای پولکی سازی آقای قناد و حسابی سرگرم که نوارهای شکر غلیظ شده را روی نوار غلطک می‌ریخت و با دسته‌ای می‌چرخاند آن ماده‌ی غلیظ شیرین از بین دو غلطک عبور میکرد و به پولک هایی تبدیل می‌شد هم شکل ساختاری این شیرینی مثل سکه زدن است و هم محصول خاص اصفهان که نام پولک به خود گرفته و فرهنگ پول آن را کشف کرده و ساخته است و هم در مقام صرفه جویی بی نظیر است شما قول بدهید آن را نجوید من هم شرط می‌بندم شما سه لیوان بزرگ چای را فقط با یک عدد پولکی شیرین کنید تازه گمان کنم یک ورق کوچک پولکی تنها یک گرم شکر برده باشد من آن روز شاید بیش از یک ساعت بود که در کنار پیاده‌روی چهارراه شکرشکن ایستاده بودم و محو تماشای هنر مرد قناد بودم که دستی به شانه‌ام خورد پسر عمه، محمود ملا، بود حالی پرسید و حیرتم را از تماشای قنادی به میل شیرینی خواهی تعبیر کرد و یک عدد بستنی نانی فرد اعلا برایم خرید. من تا آن روز بستنی نخورده بودم و حتی نمی‌دانستم که این قدر یخ کرده است امّا دست بچه‌ها در آن چند روز بسیار دیده بودم و خوردنش را آموخته بودم؛ خوردم و حسابی چسبید و هنوز که هنوز مزه ی آن بستنی و لبخند رضایت محمود ملا، پسر عمه ام، زیر دندان و جلوی چشمان من است. بچه‌های ملا بسیار دوست داشتنی و مهربان بودند با جمشید چندان مراوده ای نداشتم ولی علی ملا در دبستان همدم و رفیق و حامی من بود و قلم نی مرا سفارشی می‌تراشید و محمود ملا هم اولین بستنی را به من هدیه داده بود که دیگر هرگز هدیه‌ای به این دلچسبی نگرفته‌ام و می‌دانم نخواهم گرفت تازه با محمود که بعدها همریش هم شدم.
    روز موعود فرارسید مهدی عسکری پسر حسین حاج مهدی که نوجوانی بود و در اصفهان تحصیل می‌کرد به دیدن ما به گاراژ بیگدلی آمده بود به پدرم گفت:
    - شما دیگر زحمت نکشید من او را به بیمارستان ثریا می‌برم تا بخیه‌اش را بکشند شما به دنبال گرفتن عینک عباس بروید!
    با مهدی رفیق بودیم گرچه چند سالی بزرگتر بود و من بیشتر با سعید برادر کوچکترش همبازی بودم امّا همسایه و آشنا و خویشاوند بودیم و او در اصفهان زندگی می‌کرد و سوراخ سمبه‌های شهر را می‌شناخت پدر گفت:
    - با او می‌روی نیازی به من نیست؟ گفتم:
    - نه نیازی نیست با او می‌روم.
    من که آن صحنه‌ی سلاخی را دیده بودم دیگر بخیه کشیدن ترسی نداشت با مهدی به بیمارستان آمدیم و هر دو را به اتاق عمل ،همان اتاق کذایی، بردند همان شاگرد سلاخ مهربان پانسمان را باز کرد و گفت:
    - خیلی خوب شده
    و بنا کرد با پنس بخیه‌ها را کشیدن و هیچ دردی هم نداشت ناگهان یکی از پرستاران گفت:
    - آقای دکتر! غش کرد!
    متوجه‌ی جهت صدا شدیم بله آقا مهدی تاب تحمل تماشای چنین صحنه‌ای را نداشت و همین کشیدن بخیه‌ی یک زخم کوچک او را به غش برده بود که دورش را گرفتند و اورژانسی حالش را جا آوردند و کار من هم تمام شده بود و من مجبور شدم مواظب آقا مهدی باشم تا به بیگدلی برگشتیم و قول دادم که این رسوایی را به کسی نگویم و به قولم هم عمل کردم الآن هم قولم را زیر پا نگذاشته‌ام چون من قول دادم نگویم قول ندادم ننویسم می‌دانم حالا دیگر برای او هم اهمیتی ندارد که کسی بداند او چقدر دل نازک بوده است نمی‌دانم اگر آن صحنه‌ی سلاخی را که من دیدم می‌دید چه می‌شد لابد به کوما می‌رفت.به هر حال به خانه برگشتیم یعنی به گاراژ. پدر و کاکاعباس عینک را گرفته بودند و دیگر سفر داشت به پایان می‌رسید و ما با جیبپ وانت محمدحسین محمدی انارکی عازم انارک شدیم و تنها صحنه‌ای که از این بازگشت به خاطر دارم این است که وقتی اتومبیل در کفه‌ی چاه فارس حدود ایستگاه راه آهن جاده نایین به انارک به ریگ نشست و مسافران عقب نشین هل می‌دادند پدر که با من و عباس در کابین جلو نشسته بود به جلوی داشبورد فشار می‌آورد تا به خیال خود در هل دادن اتومبیل کمکی کرده باشد من می‌دانستم این هل نیست و خجالت کشیدم تازه وقتی محمدحسین محمدی با پوزخند گفت:
    - جناب! این هل دادن فایده‌ای ندارد!
    بیشتر خجالت کشیدم. خلاصه با این شرمندگی مسافرت ما به پایان رسید و به محض ورود به خانه به مادر گفتم من انگشتم را با خودم آورده‌ام و آن کوچولوی در پنبه پیچیده را به او نشان دادم گفت:
    - برو در همان سوراخ دیواری بگذار که دندان‌های شیری افتاده‌ات را می‌گذاشتی و من هم همین کار را کردم گرچه خیلی دقیق، آن کوچولو جراحی نشده بود و کمی از قسمت پایینش روی انگشت شست من مانده بود و می‌دانم برای این مانده بود که هرگز او را فراموش نکنم.
    محمد مستقیمی_راهی
    دی 1393