ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
لیلا مقیمی
دستان زمخت و تاولزدهاش، راوی تکتک سالهای برباد رفته است؛ همان سالهایی که تازه نوعروس «نخلک» شده بود و تاب و توان دوری از شاهزاده رویاهایش را نداشت. شش سال، هرروز، هفتصبح، چارقد رنگی و گلگلیاش را دور کمر میپیچید و پابهپای مرد خانه اش از لابه لای نخل های تنومند و سربه زیر روستا عبور می کرد تا خودش را به معدن سرب دوهزار ساله برساند. انگار قاصدک رویاهایش به جای پرواز در سینه صیقلی و لاجوردی آسمان کویر قرار بود در دل دالانهای تو در تو و تاریک و سرد معدن نخلک به رقص درآید و زندگی توام با رنج و مشقتی را برایش رقم بزند. برای عصمت بقایی، کار در معدن سرب نخلک که 200 متر زیر زمین، جاخوش کرده، سخت دلکش بود. آنقدر دلکش که بعد از سیزده سال، تداعی آن روزها، هنوز برایش لذتبخش و نشاط آور است. چشمانش از پشت لنز شیشهای، همانند تالار آیینهای است که خاطرات گذشته در آن، تکرار میشود؛ صداها و همهمههایی که می پیچید بین سنگهای درشت و دندانهدار معدن؛ بوها و گرد و خاک هایی که در هر دم و بازدم آغشته می شد به نفس هایش و هر از گاهی، سرفه های مکرر و کشدار را به ارمغان می آورد برایش؛ سرب هایی که باید جدا میکردند از دل خاک های عیار بالا؛ شپشهایی که میافتادند به جان و تنشان؛ دردها، رنج ها، سختی ها، جان کندن ها، خوشی ها و ناخوشی ها.
همه تکرار میشوند در برابر چشمان ریز و خاکستری که دایره شیشه ای، ماحصل شش سال کار در معدن، جلویشان را گرفته است. زمان، ردپای چین و چروک را روی صورت دخترک چوپانانی نشانده و 80سالگیاش را نوید میدهد.
او حالا یکی از پنج خانواری است که در روستای نخلک، زندگی میکند. پیرزنی که همه معدنچیها و مهندسان، آنجا او را خاله عصمت،صدا میزنند. پیدا کردن خاله عصمت در روستای کوچک و کمجمعیت نخلک، سخت نیست؛ فقط باید صابون تحمل گرمای 50درجه را به خود مالید و حرکت کرد به سمت 125 کیلومتری شمال شرق نائین و برای چهار ساعت، گوشها را عادت داد به تکرار صدای زوزه باد و چشم ها را به دیدن جادههای کشدار و تمام نشدنی و بیابانهای خشک و بی آب و علف و بوته های گون. خاله عصمت، خیلی وقت است از خانه قدیمیاش که نزدیک معدن بود و با شوهر و بچههایش گل میگفت و گل میشنید، کوچ کرده به خانه کوچک و ساده دیگری که همه دارایاش یک کولر آبی، یک تلویزیون نقرهای و قدیمی سامسونگ، یک زیرانداز بیرنگ و رو و یک تخت کهنه و زهوار در رفته است و او تکوتنها آنجا روزش را شب و شبش را روز میکند. پیرزن سرتاپا سیاه پوشیده و چادرش را دور کمر خمیدهاش پیچیده است. خواهرش را سه روز پیش از دست داده و عزادار اوست. خونگرم و مهربان است. میانه حرفهایش، شوخی میکند و گهگاه از چرخ ناکوک زندگی گلایهای به میان میآورد. میگوید توانایی کار را داشته؛ اما خودش را زودتر از موعد، بازنشسته کرده است: «از وقتی که پسرم مرد، خودم را بازنشسته کردم. آن موقع، لنگ چهارصدتومان، پول بودم. میخواستم با این پول، توی شهرستان یک خانه کلنگی و جمع و جور، برای خودم دست و پا کنم. سنواتم را که گرفتم فقط حدود سی تومان شد. با این شندرغاز نتوانستم خانه بخرم. خانه خیلی گرانتر از اینها بود.» شوهر خاله عصمت در همین معدن نخلک کار میکرد: «از بس کار کرد، مریض شد. فرستادنش به یکی از بیمارستانهای تهران، اما همانجا جان داد و جوانمرگ شد. من را تنها گذاشت. حالا تک وتنها توی این خانه زندگی میکنم. خودم از خودم دفاع میکنم.» چه شد که از چوپانان به نخلک آمدی و شدی کارگر معدن؟ «ازدواج که کردم به نخلک آمدم. شوهرم توی همین معدن سرب کار می کرد. روزها که میرفت و تنهایم میگذاشت، مدام بهش غر میزدم که چرا اینکار را میکنی و پیش من نمیمانی. من، آن زمان برای خودم بر و بیایی داشتم. با شاه فالوده میخوردم. چرا باید توی خانه تنها میماندم؟» داستان ازدواج را اینطور برایمان تعریف میکند: «دختر خانه که بودم، توی چوپانان زندگی میکردیــــم. یک روز رفتم توی خیابــــان چیزی بشویم که پسری دنبالم افتاد تا خانه مان را یاد بگیرد. آدرس را که گرفت، مدام میآمد در خانه مان و به پدرم میگفت من دخترت را میخواهم. ما هنوز نه سلامی به هم کرده بودیم و نه علیکی. آنقدر آمد و رفت و اصرار کرد که پدرم بالاخره راضی شد و من را به او داد. شوهرم طبسی بود و توی معدن نخلک کار میکرد. عروسی که کردیم به این روستا آمدیم و برای همیشه، همینجا مستقر شدیم.» زندگی جدیدش را توی نخلک، شروع کرد؛ اما خاله دوری از شوهرش را تاب نیاورد و همین هم شد که هر روز پابهپای او راه بیفتد و روانه معدن سرب شود. آن زمان، زنهای دیگری هم توی معدن کار می کردند. پیرزن هم به جمع آنها ملحق شد و کار کردن در پیچ وخم سنگهای سخت و زمخت را به ماندن در خانه ترجیح داد. «شش سال توی معدن سنگبری و سنگجوری کردم. زنهای زیادی آنجا کار میکردند. قبلا که عیار خاک بالا بود، آن را با کامیون میآوردند میریختند توی محوطه. زنها باید سربهای داخل خاک را جدا میکردند تا آن را به کارخانههای دیگر ببرند و با خاکهایی که عیارشان پائین است، مخلوط بکنند. همه کارگرهای معدن بازنشسته شدند و جیبشان پر از پول شد؛ ولی جیب من هنوز خالی است. آنها سنواتشان را کامل گرفتند؛ ولی من چون زود خودم را بازنشسته کردم، چیزی نگرفتم. بعدها هم خواستم دوباره به سر کارم برگردم؛ اما دیگر قبول نکردند.» از بقیه زنها خبر داری؟ «هیچکدامشان زنده نیستند. فقط من هستم.»
رنج معدن
کار معدن، برای خاله و بقیه معدنچیها با سختیها و رنجهای زیادی همراه بود. تحمل بوها و بخارهای پراکنده شده در آنجا، رفتن به عمق دویست متری زمین، گرد و خاک و... حالا و بعد از سیزده سال، اثراتش را نمایان کرده است.
«اذیت میشدم. آن سالها مثل الان نبود که چالهها را با آب بزنند بلکه چاله های خشک می زدند و با مواد منفجره، آنها را منفجر می کردند. گرد و خاک، همه جا را میگرفت و چشمانمان را پر می کرد. همین گرد و خاک ها روی چشمانم اثر گذاشت و مجبورم کرد، توی هر دویش لنز بگذارم. شپشها میافتادند به جانمان و از سر و کولمان بالا میرفتند. آب نبود که خودمان را بشوییم. دیگر کمر هم برایم نمانده از بس سنگجوری و سنگبری کردم. همیشه باید کمرم را ببندم. شوهرم نیز این کارها را میکرد و فقط ششصد تومان بهش میدادند. قبلا سرب را با هیزم های طاق، آب میکردند و کوره را با همان ها می چرخاندند. شمش نیز درست می کردند؛ اما از بعد از انقلاب دیگر ایران نمی تواند شمش تهیه کند. اینجا سرب و نقره را قاطی می کنند و بعد میفرستند به چین. کار معدن در گذشته خیلی سخت بود. حالا که معدنچی ها انگار جای شاهی هستند و اوضاعشان خیلی خوب است. البته کار در این معدن، اصلا خطر ندارد و خیلی خوب است. باریکههای آب از تویش میگذرد و آدم حالش جا میآید وقتی به آنجا میرود. رفتن به داخلش، سخت نیست. بالابر دارد و خیلی راحت میتوان دویست متر رفت زیر معدن.» الان که تک وتنها مانده ای وسط این بیابان، چه کار میکنی؟ «خودم را سرگرم میکنم، بیکار نمیمانم. میروم توی محوطه مجتمع اداری و آنجا گل و گیاه میکارم. هیزم جمع میکنم. گچ درست میکنم لای درزهای دیوار میمالم، میترسم، عقرب نیشم بزند. بعضی وقتها هم گریه میکنم برای پسری که از دست دادم. پسرم خیلی جوان بود و توی همین اداره کار می کرد. آن موقع که به کارگرها ماشین نمیدادند، پسرم با موتور خودش از نائین میآمد و میرفت نخلک. یک بار که در جاده بود، ناغافل با لودر شاخ به شاخ و درجا کشته میشود. او مرد و من و بچه هایش را به امان خدا رها کرد.» از پســــرش که حرف می زنـــــد، غم دنیــــــا مینشیند توی چهره اش و چشمانش خیس میشود. گوشه و کنار نخلک، هنوز بوی بهنامش را می دهد و خاطر او را برایش زنده میکند. خاله عصمت به غیر از بهنام، چهار فرزند دیگر هم دارد که هر کدامشان پی زندگی خود رفته اند و هر چند وقت یک بار به دیدنش می آیند و حال و احوالش را می پرسند. می گوید توی معدن که کار می کرد، بچه ها را توی خانه تنها می گذاشت و در را رویشان قفل می کرد. بعضی وقت ها هم یکی شان را به کول میبست و با خود به معدن می برد؛ مثل صغری، زن نوروز که او هم یک دختر داشت: «یکبار توی معدن کار میکردیم. صغری دخترش را خوابانده بود آن کنار و سرش به کارش گرم بود. بهش میگفتم، صغری مواظب باش، دارند خاک میآورند. تا آمد برود دخترش را از آنجا بردارد، پایش لای واگن رفت و له شد. به خاطر همین گفتند دیگر بروید به کار دانشجوهایی که آنجا هستند و برای کارآموزی، آمده اند برسید.تعداشان 60، 70تایی بود.» از کار معدن که فارغ میشدی، چهکار میکردی؟ «تا ساعت یک که توی معدن بودم. توی نخلک هیزمهای طاق را جمع میکردم و میآمدم خانه و نان میپختم. به بچه ها رسیدگی می کردم. خانه را آب و جارو می کردم. خرما ار نخلها میچیدم و شیره درست میکردم. الان میگویند این خرماها آلوده به سرب است، نباید خوردشان؛ ولی آن وقت ها ما می خوردیم و هیچ اتفاقی هم برایمان نیفتاد.» خاله عصمت، اتفاقی را که برای معدنچی های معدن یورت گلستان افتاد، شنیدی؟ «نه، کسی به من چیزی نگفت.» شده بود توی معدن برای خودت یا بقیه معدنچیها اتفاق ناگواری رخ بدهد؟ «نه، کار توی معدن نخلک، خطرناک نیست. قبل از انقلاب، حادثه ای رخ داد و سه نفر کشته شدند؛ اما از آن هنگام تا به الان، چیز خطرناکی، رخ نداده است.»
معدنی از خیر و خوشی
خاله عصمت سیزده سال است که هر روز، ساعت هفت صبح، برای کارگرهای معدن، اسفند دود میکند و پای سرویس ها به استقبالشان میرود. دود اسفند را دور سرشان می چرخاند و بعد راهی معدنشان می کند.«به خاطر همین است که تاحالا اتفاق بدی آنجا نیافتاده است. من میخواهم کارگرها تنشان سالم باشد و با خیال راحت بروند آنجا کار کنند. من که دیگر بچهای توی خانه ندارم؛ اما همه آنها مثل فرزندان خودم می مانند.» با همه سختی ها و رنج هایی که کشیده، اما از کار در معدن راضی است و دلخوشی دارد: «کار در معدن، برای زنها سخت است؛ اما خیلی خوب است. من که راضی هستم چون برایم آمد داشت و خیر زیادی از این کار دیدم. حالا دیگر من، آخر خط هستم و چیزی به پایان عمرم باقی نمانده است. همه امیدم به خداست.»
به کانال تلگرامی چوپانان آباد بپیوندید