ختنهسوری
نوشته : محمد مستقیمی
( سنّت)
«عبید زاکانی[1] را گفتند: اسلام چه دینی است؟ فرمود: اسلام دینی است آزادمدار که چون در آن وارد شوی سر آلتت را ببرند و چون از آن خارج شوی سر خودت را.»
ماشاالله فرجپور
باید سال 1339 یا 1340 باشد و ما دانشآموزان دبستان ستوده؛ یک همشاگردی خیلی دوستداشتنی داشتیم که با تموم بچههای مدرسه چه همکلاسی یا غیر همکلاسی رفیق بود با من همکلاسی نبود با این که یا همسال من بود یا یکی دو سال بزرگتر. او ماشاالله فرجپور فرزند یک ژاندارم فهرجی بود که به دلیل مأموریتهای پدرش در مناطق مرزی بدون مدرسه کمی از همسن و سالانش در تحصیل عقب افتاده بود اما او و خانوادهاش با اون لهجهی شیرین و ولنگ و واز یزدیشان خیلی دوستداشتنی و مهربون بودند. پدرش خیلی خشک و مذهبی بود و خیلی با افراد اخت نمیشد اما مادر و خواهران و برادرانش روابط عمومی بسیار قوی داشتند و تقریباً با همهی اهالی اخت شده بودند.
برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید
پاسگاه ژاندارری در خانهی دوم شیرمحمد ابنی بود که نبش کوچهی قاسم حسنبور از طرف غرب بود. جلوی پاسگاه هیچ خانهای نبود و بین پاسگاه از شرق و خانه محمد باقر از شمال و باغ علی ملا از جنوب یک زمین افتادهی بزرگی بود که معروف بود به «پیوال میرکریم» که خوب به یاد دارم تابستانها سیستانیها که گلهی گاوهای پرواری خود را از طریق کویر به تهران میبردند یکی دو سه روز در همین پیوال اتراق میکردند و سرگرمی ما بچهها جور میشد و به هم مژده میدادیم که: گاوهای سیسونی آمدهاند و جالب این که به دوستانی که سر به هوا بودند میگفتیم:
ـ ببینا مثل گاب سیسونی میمونه!
این پیوال عصرها محل بازیهای اله و تیوبالا و ویسوال نوجوانان و گاهی هم جوانان بود و سینهی دیوار آفتاب روی عصرش محل اتراق پیرمردان و گهگاهی هم پیرزنان بود محافل گرمی بود.
خانهی ماشاالله اینا خانه حسن کبلاعلی درست نبش دیگر کوچه قاسم در جوار پاسگاه بود. یک روز ماشاالله، دوستان و از جمله مرا دعوت کرد که: امروز ظهر مراسم ختنهسوران برادرش چهار پنج سالهاش است و برای گرم کردن مجلس همه بیایند.
یکی دو سال بود که اوسا پلنگ مرحوم شده بود و از نایین برای سنّت کردن کودکان منطقه نمیآمد و آقای زمانی خوری هم هنوز دست به تیغ نشده بود و من با تعجب به ماشالله گفتم:
ـ کی میخواد ختنه کند؟ گفت: اوسا رمضون و من با شگفتی فراوان گفتم: حاج رمضون که تقریباً نابیناست! گفت:
ـ پدرم از او خواهش کرده و با اصرار پدرم پذیرفته است.
اوسا رمضون خدایش بیامرزاد! همه کاره بود نجار توانایی بود سلمانی بود و ما بچه مدرسهایها که دست کم ماهی یک بار باید زیر تیغش میرفتم خاطرات بدی از او و ماشینهای اصلاح نیم و یک و دوی او داشتیم؛ کند بود و چشمانش هم که سوی درستی نداشت کندهکاری میکرد و کلکلی و با بوی نفت از سایهی کوچهی جلوی دکانش به خانه میآمدیم ـ او با نفت ماشینها را ضد عفونی میکرد نمیدانم چه کسی به او یاد داده بود فقط کمی نفت به آنها میمالید و این باعث میشد که ما زبانبستهها بوی نفت بگیریم و به دنبال آن شستن کلهی کچل، لب باغچهی خانه با آفتابه و صابون با دستهای مهربان مادر. اوسا رمضون سر و ریش بزرگترها را هم اصلاح میکرد و صورتشان را صابون میمالید و تیغش را با تسمهی چرمی آویزان به دیوار دکانش تیز میکرد و دست به کار میشد. من نمیدانم چه به سر آنان میآورد چون هرگز سر و صورت را پیش او اصلاح نکردم چون اصلاح ما بچهها کچل کردن بود و بس و این کار هم با اصرار و چهار خیابون کردن مدیر با قیجی هر پنجشنبه اجباری میشد. البته کار مفیدی بود چون شپش غوغا میکرد و یکی از راههای مبارزه با شپش همین بود گرچه کافی نبود و گاهی فریاد بچهها در کلاس بلند میشد که:
ـ لوکگه را ببینید رو گردن حسنو!
از دیگر کارهای این استاد همهکاره دندان پزشکی بود که با کلبتینش به جان افراد میافتاد و گاهی برای کشیدن دندانشان اگر دندان مقاومت میکرد آنان را به خاک میکشید و من گاهی تعجب میکردم که چطور آروارهی آنان از جا در نمیآید؟!. ختنه کردن اوسا را ندیده بودم ولی از آن جا که آچار فرانسه روستا بود از مهارتش در این کار تعجب نکردم ولی چون این کار را ظریف میدیدم کمسویی دیدگان اوسا برایم مایهی شگفتی بود تا حدی که به ماشالله اعتراض کردم ولی گفت:
ـ پدرم اصرار دارد که: بچه دارد بزرگ میشود و هنوز سنّت نشده و مسلمان نیست به هر قیمتی شده باید سنّت شود وگر نه نباید سر سفرهی ما بنشیند!
من که چیزی نمانده بود شاخی که از ختنه کردن اوسا رمضون بر تارکم جوانه زده بود به درختان توت خیابون گیر کند؛ تسلیم شدم و با بقیه بچهها همراه ماشاالله به خانهی آنها آمدیم. شلوغ بود. دو تا داریهزن هم آمده بودند. نخیر ختنهسورون حسابی در راه بود!
وقتی اوسا پلنگ میاومد بچههای دم تیغ را آماده میکردند و اوسا پلنگ به همراه داریهزنها و رقاصها دور میافتادند و برای هر کودک قربانی، نیمه جشنکی میگرفتند که خیلی نترسد. این جشن حس داماد شدن به آدم میداد گرچه بچهها میگریختند و توسوراخ سمبههای خانهها قایم میشدند اما تلاش بیهودهای بود اگر زیر سنگ هم میرفتند همراهان اوسا و معرکهگیران این سور آنها را پیدا میکردند و زیر تیغ میکشاندند خوب به خاطر دارم یکی از بچهها را که او را از نهتوی خانه بیرون کشیدند و در آستانهی اتاق مرحوم علیاصغر کلانتری شلوارش را پایین بیرون آورد و دستهای کوچولویش را از دو طرف پاها به میان پا آورد و مچهای کوچولویش را چنان بالا کشید و او را در بغل گرفت که نمیتونست تکون بخوره و فقط قادر بود جیغ بکشه و گریه کنه شگرد جالبی بود برای زیر تیغ آوردن کودکان و جلوگیری از تکانهای نابهنگام آنان و خوب به یاد دارم و با دقت سیاحت کردم اوسا پلنگ پوست آلت کوچولو را در بین شکاف یک نی قرار داد و عقب کشید و با تیغ تیز دلاکی مقدار مورد نظر را به یک ضربه برید و پنبهای آتش زد و پنبهی سوخته را درست مثل یک عمامه بر سر آلت کوچولو پیچید تا از خونریزی جلوگیری کند گرچه اغلب این زخمها عفونت میکرد و ماهها دست بچه و خانواده به این عفونت بند بود و کودک بیچاره هم باید با لنگ مثل دامن در محافل عمومی و کوچه و خیابان و مدرسه ظاهر میشد که این هم عذابی الیم بود؛ درد و سوزش زخم چرک کرده به جای خود و زیباتر از همه رفتار و گفتار آن کوچولوی گریان آن روز بود که وقتی کار اوسا پلنگ تموم شد با عصبانیت فریاد زد:
ـ وقتی ...رم خوب شد توی ...نت میکنم و و صدای قهقهی جمعیت حاضر و آغاز رقص و پایکوبی و حالا یکی دو سال بود که اوساپلنگ به رحمت خدا رفته بود و کلوخاندازون بچهها!
به خانهی ماشاالله اینا اومدیم و اوسا رمضون دست به کار شد و من میدیدم که به سوی چشمش اعتماد ندارد اما با این حال مشغول شد یکی کودک بیچاره را گرفت و به همان شکل کذایی در مقابل سلاخ قرار داد و او هم نی را در جای خود قرار داد. وقتی نی را دیدم کمی خیالم راحت شد و ایمان آوردم که: «نخیر اوسا رمضون همه کاره است!» ـ من خیلی وقتها عصرهای تابستان در سایهی روبروی دکانش مینشستم و نجاری او را تماشا می کردم و لذت میبردم با مهارت کار میکرد یا دست کم در نظر من چنین بود.ـ تیغ را آماده کرده بود پوست آلت کوچولو را عقب کشید نوک پوست را در یک دست و با دست دیگر تیغ را به شدت به پوست کشیده شده زد و تیغ پوست را برید و در ادامه ضربه پوست بیضههای کوچولوی طفل معصوم را هم برید و بیضههای کوچولو آویزان شد که فریاد از جمعیت برخاست من که طاقت نیاوردم و گریختم. یادم نیست با او چه کردند آیا آقابیکی به فریادش رسید و بیضهها در جای خود بخیه زد یا دکتری در درمانگاه بود یا به نایین انارک بردندش. نمیدانم آنقدر چندشآور بود که حتی دنبال هم نکردم ببینم چه بلایی بر سر او آمد فقط بعدها او را سُر و مُر و گنده و سر حال بارها دیدهام.
سال 1346یا 1347 بود در یزد بودیم و یکی از همکلاسیهایم که خیلی هم با هم رفیق بودیم و نسبتی هم داشتیم روزی رازش را با من در میان گذاشت و گفت:
ـ من هنوز ختنه نشدهام و نمیدونم باید چه کار کنم!
من به یاد پدر ماشاالله افتادم که او میخواست پسربچهی پنج ـ شش سالهاش را از خانه براند و اجازه ندهد سر سفرهی آنان بنشیند که مسلمان نیست و سنّت نشده و این پدر غافل از همه جا گذاشته بود پسر شانزده ـ هفده سالهاش همچنان نامسلمان بماند گرچه ظاهراً در مورد برادران او این کوتاهی رخ نداده بود و همه مسلمان شده بودند و او حالا دست به دامن دوستان همسن و سالش شده بود گفتم:
ـ کاری ندارد برو به یک بیمارستان تا ختنهات کنند! گفت:
ـ نه غیر ممکنه! چطور برم جلوی دکتر و پرستار! تازه چی بگم به من میخندند که پسرهی نرهغول هنوز سنّت نشده! گفتم:
ـ بسپارش به من فقط هرچه گفتم گوش کن!
از آن جا که خیال میکرد چیزی کم دارد در حالی که اضافه داشت؛ پذیرفت. با او به بیمارستان پهلوی رفتیم و من به دکتر گفتم:
ـ این دوست ما زردشتی بوده و حالا مسلمون شده؛ آمدهایم ختنهاش کنی!
دکتر انگار فیضی از فیوضات آسمانی نصیبش شده باشد با آغوش باز پذیرفت و دست به کار شد و مرتب میگفت:
ـ بگذار ما هم ثوابی از مسلمان شدن این جوان ببریم!
و برید و مسلمانش کرد و خیال دوستمان هم راحت شد به او گفتم:
ـ دیدی چقدر راحت بود بخیه زد و عمامهی سیاه هم بر سرش نکرد فقط تفاوت تو با ما این است که تو بی عمامه مسلمان شدی و ما با عمامه!
محمد مستقیمی – راهی
اسفند 1394
[1] - عبید زاکانی
از ویکیپدیا، دانشنامهی آزاد
عبید زاکانی
نام اصلی خواجه نظامالدین عبیدالله زاکانی
زمینهٔ کاری شاعر و نویسنده
زادروز ۷۰۱ هجری قمری
توابع قزوین[۱]
مرگ ۷۷۲ ه. ق ذکر شده
اصفهان یا بغداد
ملیت ایرانی ایران[۱]
محل زندگی قزوین، بغداد
در زمان حکومت شاه شیخ ابواسحق اینجو
شاه شجاع مظفری
لقب ارباب الصدور
سالهای نویسندگی قرن هشتم هجری قمری
سبک نوشتاری طنزپرداز
تخلص عبید
خواجه نظامالدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی شاعر و نویسندهٔ طنزپرداز فارسیزبان قرن هشتم هجری است که طبق قراین موجود[۲] در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم ه. ق. در یکی از توابع قزوین چشم به جهان گشود[۳] .
علت مشهور بودن او به زاکانی نسبت داشتن او به خاندان زاکان است که این خاندان تیرهای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران به نزدیکی رزن از توابع قزوین و همدان در تقسیمبندی کنونی رفتند و در آن ناحیه باشیدند. وی در قزوین به دانش اندوزی پرداخته و در این شهر پرورش یافته و تا پایان عمر را در این شهر ماند. در خاندان او دو شعبه از دیگران مشهورتر بودند، شعبهی یکم که به گفتهٔ حمدالله مستوفی (معاصر و همشهری عبید) اهل دانشهای معقول و منقول بودند و شعبهٔ دوم که این مورخ آنها را ارباب الصدور (یعنی وزیران و دیوانیان) مینامد. حمدالله مستوفی، عبید را نظامالدین عبیدالله زاکانی یاد میکند و او را از شعبهٔ دوم میداند. با این همه اطلاع دقیقی از مقام صدارت یا وزارت برای عبید در دست نیست و همین قدر میدانیم که در دستگاه پادشاهان فردی محترم بوده.[۴]
عبید در نگاه تاریخ
بنا به گفتهٔ تاریخ نویسان عبید در طول حیات خود لقبهایی را از امراء و حکام زمان خود گرفتهاست؛ و اشعار خوب و رسائل بینظیری دارد.[۵]
عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید مینویسد:
از شرح حال و وقایع زندگانی عبید زاکانی اطلاع مفصل در دست نیست. اطّلاعات ما در این باب منحصر است به معلوماتی که حمدالله مستوفی معاصر و همشهری قزوینی عبید و پس از او دولتشاه سمرقندی در تذکره خود، تألیف شده در قرن ۸۹۲ ه. ق. در ضمن شرحی مخلوط به افسانه در باب او به دست داده و مؤلف ریاض العلماء در باب بعضی از تألیفات او ذکر کردهاست. معلومات دیگری نیز از اشعار و مؤلفات عبید بهدست میآید. از مختصری که مؤلف تاریخ گزیده راجع به عبید نوشتهاست، مطالب زیر استنباط میشود:
۱- اینکه او از جمله صدور وزرا بوده، ولی در هیچ منبعی به آن اشاره نشدهاست.
۲- نام شخص شاعر نظام الدین بودهاست، در صورتی که در ابتدای غالب نسخ کلیات و در مقدمههایی که بر آن نوشتهاند وی را نجم الدین عبید زاکانی یاد کردهاند.
۳- نام شخصی شاعر عبیدالله و عبید تخلص شعری او است. خود او نیز در تخلص یکی از غزلهای خود میگوید:
گر کنی با دیگران جور و جفا با عبیدالله زاکانی مکن
۴- عبید در هنگام تألیف تاریخ گزیده که قریب چهل سال پیش از مرگ اوست به اشعار خوب و رسائل بی نظیر خود شهرت داشتهاست. در تذکره دولتشاه سمرقندی چند حکایت راجع به عبید و مشاعرات او با جهان خاتون شاعره و سلمان ساوجی و ذکر تألیفی از او بهنام شاه شیخ ابواسحاق در علم معانی و بیان و غیره هست.
عبید در تألیفات خود از چندین تن از پادشاهان و معاصران خود مانند علاءالدین محمد، شاه شیخ ابوالحسن اینجو، رکن الدین عبدالملک وزیر سلطان اویس جلایری و شاه شجاع مظفری را یاد کردهاست. وی از نوابغ بزرگان است. میتوان او را تا یک اندازه شبیه به نویسنده بزرگ فرانسوی ولتر دانست.
وفات عبید زاکانی را تقی الدین کاشی در تذکره خود سال ۷۷۲ دانسته و صادق اصفهانی در کتاب شاهد صادق آن را ذیل وقایع سال ۷۷۱ آوردهاست. امر مسلم این که عبید تا اواخر سال ۷۶۸ ه. ق. هنوز حیات داشتهاست... و به نحو قطع و یقین وفات او بین سنوات ۷۶۸ و ۷۶۹ و یا ۷۷۲ رخ دادهاست
از تألیفاتی که از او باقی است معلوم است که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان به زبان هزل و طیبت بودهاست. مجموع اشعار جدی که از او باقیاست و در کلیات به طبع رسیدهاست از ۳۰۰۰ بیت تجاوز نمیکنند.
طنز عبید
صرفن ظر از اینکه عبید شاعر بودهاست، همگان نام او را با طنز و هزل عجین و اغلب عامه او را به لطایفش میشناسند. در این میان منظومه موش و گربه شهرت بسیار داشته و ریش نامه و صد پند از همه لطیف ترند. مانند بسیاری از طنزپردازان متقدم مانند سعدی شیرازی، طنز و هزل به یکسان در لطایف او راه یافتهاست.[۶] دیوان لطایف او شامل بخشهای زیر است:
رسالهی اخلاق الاشراف
ریش نامه
صد پند
ترجیع بند ج...
تضمینات و قطعات
رباعیات
رسالهی دلگشا
تعریفات ملا دو پیاز
منظومه موش و گربه
منظومه سنگتراش
رسالهی تعریفات ملا دو پیازه
با وبلاگتون خیلی حال کردم بقول خودمونیا دمتون گرم
واقعا وبلاگ محشری دارین بازم تشکر میکنم
امیدوارم به سایت ماهم سری بزنی شاید به دردتون بخوره یروزی
به امید دیدار
5618