مهدی اشرف ویکتورهوگوی انارک
 نوشته : جلال فاطمی
خنک ان قمار بازی که به باخت هرچه بودش 
بنماند هیچ اش الی هوس قمار دیگر 
از این 4 وجب زمین خشک بی اب و علف تفتیده در دل کویر و محروم از لطف طبیعت که نار و سینه اش - انارک - میخوانیم , متحیرم که چگونه توانسته است در دامن خود انسان هائی پرورش دهد که در اوج نیازمندی وانمود به بی نیازی کرده , حریص و طماع نیستند و چشم و دلشان سیر است .
استثنا بر قاعده رواست .معدود افراد خارج از این قاعده را که با مایه گذاشتن از دیگران دنبال شهرت و اعتبار شخصی هستند , باید نادیده گرفت.
مهدی اشرف مقدم که تا چند سال پیش , ساده و بی الایش , در انارک و در میان ما انارکی ها زندگی میکرد و اکنون رخ در نقاب خاک کشیده است اگر بگویم اعجوبه زمان خودش بوده است , باورم کنید . سال 1960 خبرنگار یکی از مجلا فرانسوی , اشتباه نکنم پاری ماچ , با انجام مصاحبه ای او را با عنوان ویکتور هوگوی ایرانی و پدر یتیمان به خوانندگانش معرفی کرد .سالهای 1330 و قبل از ان اوج فقر ما ایرانیان بود .اب شرب سالم نبود و بیماری های معمولی امروز مانند مالاریا , وبا , سرخک و حتی سیاه سرفه , کشتار میکرد .
در اواخر سال های 30 حقوق ماهانه یک کارمند معمولی بالای 300 تومان نبود , مهدی اشرف در ان سال ها , همیشه جیب هایش , ورقلمبیده از پول بود . در تهران زندگی میکرد .اگر بگویم درامد خالص روزانه اش بیش از 40 هزار تومان بود , تعجب نکنید و حرفم را باور کنید .
در خیابان لاله زار تهران , مسئولیت پر تماشاترین تئاتر را با بهترین بازیگران و خوانندگان بر عهده داشت .گوگوش سه , چهار ساله را که هنوز قادر نبود بر روی صندلی بنشیند تا برای تماشاچیان اواز بخواند , از روی زمین بلند میکرد و بر روی صندلی می نشانید.وقتی بانو مهوش خواننده و رقاص که شهرتش فرگیر بود , با اتوموبیلش تصادف کرد , مخارجی که جهت معالجه بی نتیجه اش پرداخت کرده بود , موجب حیرت مطبوعات شد . 
شب های جمعه , خانواده های انارکی مقیم تهران را با بلیط افتخاری دعوت میکرد تا با نشستن بر جایگاه لژ , برنامه تئاتر را تماشا کنند .خانواده من نیز از این جمله بود . ان سال ها محصل کلاسهای 10-11 در دبیرستان دارالفنون تهران بودم.اولین اشنائی ام با این مرد از همان زمان شروع شد . گاهی از من می خواست تا اوقات فراغتم پشت گیشه بنشینم و بلیط فروشی کنم .
شبی که پول های قلمبه شده گیشه را تحویلش میدادم از او پرسیدم :
با این همه پول چی کار می کنی ؟
خندید . دستم را گرفت و گفت با من بیا .با اتوموبیلش مرا به کوچه پس کوچه های قور خانه و خانه های مخروبه خیابان مولوی در جنوب تهران برد .حدود 30 خانه که همگی درهایشان باز بود و نیازی به دق الباب نداشت با مراجعه به بزرگتر مشتی پول تحویل میداد و بدون سئوال و جواب به جای دیگر می رفتیم .می گفت این ادمها را از قبل شناسائی کرده ام . انسان های نجیب ولی به شدت گرفتار.
بار دوم افتخار اشنائی ام با این مرد شریف , اواخر سال 58 تا اردیبهشت 59 بود . رئیس ستاد انتخاباتی ام بود . حدود دو ماه , شب و روز با هم بودیم .
در اوج گرفتاری ها التماسش میکردم تا خاطراتش را بگوید که بنویسم. طفره میرفت .هیچ چیز برایش تازگی نداشت . از شهرت متنفر بود . انسان بود و عاشق انسان . افرادی که برای شهرت , دست و پا می زدند به سخره میگرفت .
خدایش رحمت کند . یاد و نامش جاودان باد . اشرف ستاره بود , یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت . جلال
نقل از :https://www.facebook.com/sjfatemy/posts/207846356046608